کتاب خوانی

create avatar
شاتر دوربین را گذاشتم روی اتوماتیک. رو کردم به قفسه های روبرویی و پشت بهشان  تا کوچکترین نظری جلب نشود. دوربین را از دستم آویزان کردم. 10 ثانیه بعد، شد آنچیزی که می بینید. خیلی سعی کردم تا عکس انداختنم بدون هیچ ردپایی باشد تا جلب توجه نکند. کره ای ها عادت داشتند وقتی که عکس می گرفتیم دو تا انگشتشان را به علامت پیروزی! نشان می دادند. عکس را آخرهای سال 2008 (یعنی در چنین روزهایی) در شلوغی مرکز خریدی در شهر چانگ ون گرفتم. صحنه ای بود که هر وقت آنجا می رفتیم، می دیدیم. بدون هیچ مزاحمتی می نشستند و کتاب می خواندند.
عکس را می توانید اینجا هم ببینید.

یک حس

توی سرویس شرکت اغلب می خوابم تا از وقتم بطور کامل استفاده کرده باشم. اصلا خواب خودش میاد. سوار که میشم انگار وارد گهواره شدم. بعضی وقتها که از خواب بیدار می شم توی منگی خاصی ام.
نمی دونم توی مسیر رفت هستم یا برگشت. خدا خدا می کنم تو مسیر برگشت باشم. تاریکی هوا هم هنگام رفتن و هم هنگام برگشت درد سری شده. خیالی نیست.
مرد خونه باید خروس خون بزنه بیرون و غروب که شد برگرده.

ما هنرمندیم


اگر کسی  این موضوع که ایرانیان هنرمند هستند را انکار کند یا به صداقتش باید شک کرد یا به نگرشش. من به ضرس قاطع معتقدم که ما مردمی هنرمند هستیم از هرجهت. 
مخصوصا در هنرهای تجسمی و بازیگری.
بطوریکه در یک منازعه که خودمان یک تنه مسئولیت کمال و تمام آنرا بطور کامل داشته و همه جوره تقصیر کار باشیم، اگر بخواهیم ماجرا را برای کسی یا جایی تعریف کنیم، شخصیت ها، انگیزه ها، اعتقادها و بنیادهای فکری، حرکات و سخنان رد و بدل شده، نگاه ها و ...  را چنان جابجا می کنیم که خود بر مظلومیت خودمان دلمان می سوزد.

شهر

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.
(سهراب سپهری)

تبریز گردی


با اينکه چند وقتي است هفته اي لا اقل يک شب را در تبريز هستم ولي فرصت گشت و گذار بعد از ساعت کاري را بخاطر خستگي نداشتم. اکتفا مي کردم به خيابان هاي اطراف مهمانسراي مان در محله وليعصر.
بعد از حدود ده سال، پرسه زدن در محله ها و خيابان هايي که يک زماني پاتوق آخر هفته جواني مان بود. حس و حالی داشت.
خيابان ها همان بود، زبان و شور و حال مردم همان. حتي مغازه و مغازه دار ها همان.
با اينحال جرات نکردم فارسي صحبت کنم، به هر ضرب و زوري بود گليم خودم را می کشيدم، موقع آدرس پرسيدن.
اولين جايي که رفتم کتابخانه سعادت بود، روبروي ارگ عليشاه سابق! کم رونق تر شده بود، کتاب ها بيشتر از جنس کنکوري بود تا ناياب و کمياب مثل آن قديم تر ها.
اگر وقت مي شد خانه پروين اعتصامي و مقبره الشعرا هم مي رفتم.
ويترين هاي مغازه ها همچنان به طرز ماهرانه اي آراسته شده بود.
روي يک تابلو نوشته بود : ميدان چايي (Meydan River)
بعد فهميدم درست بوده.
يک نفر خوش ذوق! تقريبا تمام شهر با يک اسپري مشکي پيام هاي جالبي نوشته بود روي ديوار
يک جا نوشته بود:اگر بي حجابي تمدن است پس جانوران متمدن ترين هستند.

اشتباه سایبری

توی یکی از صحنه های فیلم "خانه ای از شن و مه" وقتی کلنل مسعود امیر بهرانی (بن کینگزلی) رفته به اداره مالیات و نشسته منتظر آقای! والش. یه خانمه میاد میگه: من خانم والش هستم. بفرماین
 
این سومین بار بود که اشتباه این تیپی می کردم.
اولین بار توی جلسه دفاع بود. بعد از اینکه چند بار گفتم آقای والکر فلان، آقای والکر بهمان. یکی از اساتید صبرش سر اومد و گفت: خانوم والکر
بعدش هم که تو فضای سایبری با این همه اسم مستعار. به من حق بدین.

شوک


برای اولین بار بود. باور کنین اولین بار که یک چیزی از صدا و سیما (شبکه 3، سه شنبه شب) پخش می شد و من میخکوب تماشا شده بودم. اولش حس ترس، بعد خجالت و سر افکندگی ، آخرش هم چند قطره اشک.
برنامه شوک این هفته رو اگه از دست دادین بگردین ببینین کی تکرارشه. 
درباره دزدی بود. حتما ببینید.

شوخی شوخی

اول هفته رضا کوچولو بدجوری مریض بود. شب ها خواب نداشتیم. طوری که هر روز صبح دیر سر کار می اومدم. برای یکی از همکارا می گفتم من راضی ام خودم مریض بشم ولی بچه نشه.
حالا آخره هفته اس و من مریض شدم. بچه هم  . ..هی خوبه خوب نشده.

سوزن به خودم

 دیروز مدیر ما همه مان را جمع کرد توی اتاق و شروع به سخنرانی همیشگی اش کرد. با این تفاوت که بر خلاف گذشته چیز جدیدی از ما می خواست.
می گفت مدیریت محترم عامل از عملکرد واحد اطلاعی ندارد. گفت هر نفر باید هر روز گزارش جامعی از کارهای خود جمع آوری و نهایتا آخر ماه گزارش دهد.
امروز آخر روز کاری نشستم تا کارهای روزانه ام را مرور کرده و ببینم برای هر کدام چقدر وقت گذاشته ام. جالب بود. جمع کل ساعت صرف شده برای کارهای روزانه 4 ساعت هم نمی شد. نه اینکه بگویم طول روز را مانند خیلی از دوستان به رتق و فتق امور شخصی و چتی و اینترنتی و غیره و ذالک گذرانده باشم. نه.
بدون اینکه خودم بدانم برای چیزهایی وقت گذاشته ام که ارزش گزارش دادن هم نداشته.

ارزانی

مسیر ابهر به صایین قلعه و بالعکس مسیر هر آخر هفته من است، برای دیدن پدر و مادر. تازگی ها ورودی یکی از روستاهای بین راه ، جاده را چهار بانده کرده و وسط را گاید ریل گذاشته اند. با یک دوربرگردان به عرض 5 متر در هر طرف. 
بگذریم که اینکار چقدر اصولی است و اصولی طرح ریزی و اجرا شده، بهر حال برای رفاه حال ماشین ها و البته راننده ها بوده گویا. 
ولی یک چیز می ماند.
چیزی که می ماند را باید باشید و ببینید. وقتی که یک نفر پیاده بخواهد عرض این جاده را طی کند. بدون هیچ گذرگاهی برای عابران پیاده بینوا در گذار پر سرعت ماشین ها.
البته می شود تصور کرد. دو باند در هر طرف، دو گاید ریل به فاصله 5 متر در وسط. 
بیچاره اهالی روستا احتمالا اولش کلی ذوق کرده اند ساخت و ساز ها را که دیده اند.
نان آوری را تصور کنید که توی گرگ و میش هوا بخواهد این مسیر را برود و بیاد.برای چشم انتظاران خانه اش
چه ارزان شده قیمت  انسانها و چه بی ارزش! که می گوید گرانی ست!

کار کارشناسی

قدیم ترها وقتی که اساتیدمان می خواستند به کسی نمره پاسی بدهند، هیچ وقت از نمره 10 استفاده نمی کردند، می دادند 10.25 یا 10.5.
می دانید چرا؟
برای اینکه تابلو نشود که استاد پاسی داده. بگویند حساب و کتابی پشت ماجرا بوده و کسی شک نکند.
حالا که یارانه ها نقدی و 40500 تومان برای هر ماه واریز شده و پشت آن هم کلی کار کارشناسی بوده، یاد خاطرات گذشته افتادم.

معنای "واقعی"

 باید اذعان کنم که نه از سیاست سر در می آورم و نه اقتصاد.
ولی چیزی که برای من قابل هضم نیست گذاشتن این دو جمله کنار هم است.
 اینکه گفته شود" از رییس کل بانک مرکزی خواسته ايم که قيمت ارز (دلار) را واقعي کند"
بعد بلافاصله : " لذا روند کاهشي نرخ ارز بايد ادامه يابد"

آقا جان!
از کجا معلوم. شاید قیمت واقعی (نگوییم بالاتر) همین است. آن وقت چه ؟
باز هم کاهش یابد 
یا "واقعی" شود؟

س او

Seo رفت.  کارشناس کره اي که از طرف شرکت HYUNDAI در شرکت ما به مدت چهار ماه ماموريت داشت.
کمتر کسي است در دنيا که نام هيونداي را نشنيده باشد.در صنایع مختلفی مثل خودرو سازی، واگن سازی، ساخت تجهیزات نظامی و ... فعالیت دارد. به گمان من تمام اعتبارش به همين کارشناسانش است.
بسيار سخت کوش و با تجربه بود.
برخلاف تمام حرفهايي که در موردشان مي زنند، من اين آقا را آدم تيزهوشي ديدم.
از بدقولي ها و بی برنامگی های ما ايراني ها بدش مي آمد. دست پخت خوبي هم داشت. عشق کوه نوردی داشت. چند باری خواستیم ببریمش دماوند، نشد.
برای من که تجربه بودن در یک کشور دیگر به مدت چند ماه، آنهم بدون زن و بچه را داشتم دلتنگی هایی که داشت قابل درک بود.
دست و دلباز بود. چند باري که با هم سفر کاري رفتيم اينطرف و آنطرف، هميشه مهمانمان مي کرد. با اينکه ما کلي اصرار مي کرديم که تو مهمان ما هستي نه ما مهمان تو.
داشت که می رفت کلی نصیحتمان کرد. یک جلسه خداحافظی هم برایش گرفتیم در شرکت. تمام ابزارهای کارش را حتی کوله پشتی اش را داد به بچه ها یادگاری.
یادش بخیر.

حرف حساب

دیروز که داشتیم از اتوبان می رفتیم، دم یکی از همین ایستگاه های عوارضی، آقای کارمند (به هر نیتی) بدون اینکه پول بگیرد اذن تردد داد.
راننده ما که پیرمرد خوش مشربی بود گفت:
می خوای حال بدی چرا حالا از جیب بیت المال.
کاش توی عالم خواب وبیداری چشم باز می کردم و قیافه طرف را می دیدم.

ثانیه ها


هیچ پیام آوری خبر نیاورده
هیچ جا نوشته نشده و هیچ کس هم نگفته بود.
 
با اینکه این قانون طبیعت است.

اینکه در حسرت رسیدنش باشی یا آرزوی نرسیدنش
اینکه به انتظار پایان یافتنش باشی یا در امید امتدادش
ثانیه اش با ثانیه اش تفاوت کند.
آری
ثانیه با ثانیه توفیر دارد.
حال که صورت بد این حقیقت به ما رو کرده.

مشکل

بعضی مشکل ها رو راحت میشه حل کرد. با یه روز، دو روز وقت گذاشتن حله.
اگه با دست باز نشد با دندون باز می کنی.
برای بعضی ها باید از کسی یا کسانی کمک بگیری.
بعضی وقت ها گیر کارت دست یه شخص، یا اداره س.
گاهی وقتا برای حل شدن مشکلت خیلی بالا پایین می پری. شده حتی به سازمان ملل هم نامه میزنی تا مشکلت حل شه.
بعضی وقتا هم از راهی که اصلا فکرش رو نمی کنی مشکلت حل میشه.
ولی بعضی مواقع به جایی می رسی که می بینی راه حل مشکلت فقط و فقط دست خداست و از دست هیچ کس کاری بر نمیاد.

اونجاست که باید بگی:
الهی و ربی من لی غیرک

التماس دعا

دیوانسالاری


وقتی قرار است به یک ماموریت اداری بروم، کلافه ام. بایستی حواسم باشد در کنار تمام جوانب فنی و غیر فنی ماجرا یک سری کاغذ، فرم یا هر چیزی که اسمش هست پر شود. از قبیل:
فرم ابلاغ ماموریت
فرم گزارش ماموریت
فرم گزارش خلاصه بازرسی
گزارش UR یا NCR
فرم نتایج بازرسی (دو برگه)
فرم تحویل دهی
فرم ارزیابی محصول
فرم درخواست خدمات
حسابش را بکنید وقتی می ماند برای کار؟
در هر چیزی که بلنگیم در این جور کارها کارمان درست است.

بين راهي


ديروز نشستم حساب کردم. ديدم بطور متوسط از هر سه روز يک روزش را در کاشانه خودم نيستم، يعني به عبارتي در مسافرتم. يک پا براي خودم مارکوپولو. از تبريز و زنجان و تهران بگير الي آخر
دير وقت که مسير تبريز به ابهر را مي آمدم ياد رستوران هاي بين راهي جاده قديم افتادم.همان جاده ای که طولانی بودن و پیچهای پی در پی اش زمانی که در تبریز درس می خواندم آزارم می داد.
هر وقت که اتوبوس برای غذا در یکی از همین رستوران ها! نگه می داشت حس غربت تمام وجودم را می گرفت. آدم هایی که می دیدم و حس عدم اطمینانی که به هر کدام داشتم.
 سرویس های بهداشتی غیر بهداشتی با آن صف های طولانی و وضع ناجور،
هر وقت هم که می خواستی نماز بخوانی اتاقی را نشانت می دادند نمور، خاکی و دلگیر با بوی بد پا، از کل مسافرینی که بودند دو سه نفری بیشتر نمی آمدند.
طوری شده بود که با خود فکر کرده بودم اگر یک روز کاره ای شدم بدهم تمام این ها را خراب کنند جایش یک چیز درست و حسابی بسازند. حالا که به لطف اتوبان جدید هیچکدام از آنها را که هیچ ، هیچ مجتمع بین راهی جدیدی هم نمی بینم باز دلم میگیرد از این همه راه.

بالا مالا ها


امروز اتفاق جالبی افتاد. رفتم پایین. آنجا که از پشت پنجره نگاه می کردم. چشمم به بالا افتاد. یعنی به همانجایی که هر روز از آنجا به اینجا نگاه می کنم.
متوجه یک تفاوت آشکار شدم.
منظره و احساسی که پیش رویم بود متفاوت تر از آنی بود که از آن بالا می دیدم.
می دانید یعنی چه؟
 
چیزی که از این بالا مالا ها داریم می بینیم، با آنچه از آن پایین ها دارند می بینند، فرق میکند. خیلی هم فرق میکند. یعنی بیشتر از آنی که باید فرق کند. اگر باور نداری بیا پایین و نگاه کن.

پی نوشت یک: برداشت آزاد
پی نوشت دو: ترجیحا همراه با مشاهده عکس مطالعه شود.

استاد شجریان


رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند
مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند

اولین بار بود که پوستری به آن بزرگی از استاد می دیدم. بازارچه جلوی هتل عباسی اصفهان. از آن موقع همیشه بر روی دیوار اتاقم نقش بسته است. با اینکه چندین بار نقل مکان کرده ایم از این شهر به آن شهر. ولی خودش خیلی وقت ها پیش تر در قلب ماست.

استاد تولدت مبارک.

برنامه ریزی


هر وقت که به فکر مي افتم براي کارهايي که بايد انجام بدهم برنامه ريزي کنم، اول دانه درشت ها را مي چينم کنار ورق کاغذي که روي آنرا با ايام هفته و ماه هاي سال نوشته ام.
ساعت هاي خالي روزانه هم معمولا از ساعت هشت عصر به بعد يعني درست بعد از اينکه از سر کار به خانه مي رسم. روي کاغذ همه چيز مهياست. با اينکه براي بعضي شان جا کم مي آورم باز هم خيالي نيست. بي خيالشان مي شوم. تا اینجا همه چیز اصولی است و منطقی.
ولی چیزی که بعد از آن اتفاق می افتد چیز دیگری ست. وقتی می رسی خانه، با کوله بار خستگی یک روز کاری، تازه غصه ات می گیرد برنامه داری.
برنامه می شود برایت آیینه دق.
 
می زنی دنده بیخیالی، دراز می کشی جلوی جعبه جادویی و تمام زحمتی که می کشی فشار دادن دکمه های ریموت است. انگار بایستی واقعا آنتروپی ات همچنان به بی نهایت میل کند. بقدری راحت هستی که اجازه فکر کردن به کارهایی را که باید انجام می دادی نمی دهی تا مبادا خاطرت  مکدر شود. با خودت می گویی از فردا.

این "فردا" برایت می شود ماه، سال. تا اینکه دوباره دردت بگیرد از این بی برنامگی. چشم باز میکنی می بینی از 14 همکلاسی دانشگاهت 12 تایشان دارند در بهترین دانشگاه ها ادامه تحصیل می دهند و تو در حرفه ای که به آن مشغولی حتی از یک درصد توان ات هم استفاده نمی کنی. همه ی روز داری چوب بی برنامگی خودت را می خوری.
 
باید آستین ها را بالا زد.اینطور نمی شود.

شهر و روستا


در شهر خانه ها پنجره هاي زيبايي دارند ولي کمتر کسي از آن به بيرون نگاه مي کند.  يعني منظره ي دلپذيري در آن سو منتظر بيننده نيست. بعضی خانه ها بالکن دارند. با اینحال کسي رغبت نمي کند لحظه اي آنجا بنشيند، شايد همسايه ها اين حق را از او گرفته باشند.
شهر پر است از بن بست اول و دوم. ولي تمام شاهراه ها به بیرون از شهر می رسند.
در شهر دنیای مجازی زیاد داریم.
شهر پر از همسایه های دیوار به دیوار، بالا، پایین، بغلی، ولی دریغ از یک آشنایی.
در شهر همیشه وقت کم است.حتی در شهر بازی.
 
ولی در روستا این خبرها نیست.
اینجا همه چیز بر وفق مراد است.

شهر من


اينجاست تمام خاطرات نوجواني من.
اينجاست تمام دلخوشي هاي کنوني ام.
اينجاست هر آنچه که من به آن تعلق خاطر دارم.
شهر من ، شايد البته زادگاهم نباشد.
ولي زادگاه نياکانم را، اکنون چون موطنم مي دانم.
مردمانش را هر کجا که ببينم احساس برادري خواهم کرد.

هر سال این وقت ها بوی تیزاب و انگور همه جا را پر می کند.
جعبه های پر شده انگور،
کشمش های پهن شده بر روی خاک و کمی آنطرف تر بساط لحاف و تشک برای پاییدن های شبانه.
حس نوستالژی بی نظیری دارد.
یاد پدر بزرگم می افتم.
با آن قامت کوتاه و خمیده اش در کنار تنگ آب (تیان)
عکس: منظره کوه الوند و سر بالایی راه امامزاده یعقوب

آتش بس


روز جهانی وبلاگ


امروز روز جهاني وبلاگ است. با اينکه مدت زمان زيادي است که تجربه وبلاگ خواني دارم بايستي اعتراف کنم که اولين بار است که فهميدم روز 31 آگوست روز جهاني وبلاگ است. آنهم به لطف وبلاگ محمد.
سايت روز جهاني وبلاگ پيشنهاد کرده 5 تا از وبلاگ هايي را که مي خوانيم معرفي کنيم. البته با اطلاع نويسندگانش.(بگذريم از اينکه امکان مشاهده صفحه این سایت به هر زباني هست بجز فارسي.)
براي من انتخاب 5 تا دشوار است. با اين حال ترجيح دادم وبلاگ هايي را که با سابقه تر برايم هستند معرفي کنم. نگوييد پارتي بازي کرده همشهري هاي خودش را نوشته.
1- راز سر به مهر
اغلب نوشته هايش سياسي ست. با اينکه نویسنده گرايش سياسي مشخصي دارد ولی بي طرفانه نقد ميکند. اگر اسم وبلاگش را "خانه به دوش" مي گذاشت با مسمي تر بود. الان خانه دهم است فکر مي کنم. خانه های قبلی را ف.ی.ل.ت.ر کردند. وبلاگش را چند سال پيش آن وقت ها که بالاترين ف.ي.ل.ت.ر نشده بود پيدا کردم و بعدا فهميدم وبلاگ پسر عموي خودم است.
با همه چيز کار دارد. از نماي ساختماني در زنجان تا ف.ی.ل.ت.ر شدن رنگ وبلاگش.
بعضي اوقات از خاطرات و خانواده اش مي نويسد. که براي من شيرين تر است و حتما کامنت مي دهم. آنقدر بي پروا نوشته که داد خيلي ها در آمده چه اينطرفي و چه آنوري. براي خودش يک پا اپوزيسيوني است آنطرف دنيا در بندر عباس.
2-پير فرزانه
از معدود وبلاگ هايي است مي شناسم که از همه چيز مي نويسد. از هر چيزي که به روز باشد. با بهترين قلم. طوري که طولاني بودن مطلب به چشمت نيايد. بعضي وقت ها با يک حس مادرانه، گاهي اوقات يک منتقد، خبرنگار يا يک کارمند اداره..نوشته هايش فرزانه گونه است. غير از شعرهايي که مي نويسد تمام مطالبش را مي خوانم. و البته کمتر کامنت مي گذارم. چون عادت دارم کمتر سر به سر خانم ها بگذارم.
3- گنجشکک اشي مشي
خيلي اتفاقي وبلاگ قشنگش را پيدا کردم. اغلب عاشقانه مي نويسد. عکس هايي که در وبلاگش مي گذارد بسيار معرکه س. آقا مصطفي تازگي ها رفته خدمت. وگرنه فعال تر از اين صحبت هاست. اسم نظراتش را گذاشته جيک جيک. ايده جالبي است. آرشيو شعرهايش هم مثل آرشيو عکسهايش پر بار است.
4-راه نوشت
طرح وبلاگ عالي اي که دارد نشان از تبحر نويسنده در کارهاي گرافيکي است. مطالبش را از وبلاگ قبلي اش دنبال مي کردم. يک وبلاگ ديگر هم دارد. در بلاگفا منزل داشت که به بلاگر آمد. خيلي از مطالب و کامنت هايش پريد در اين نقل و انتقال.
دليل علاقه ام به نوشته هايش کوتاه بودن اغلب مطالبش نيست.سادگي خاصي در نوشته هايش وجود دارد. با عکس های ديدني که اغلب خودش گرفته. بعضي نوشته هايش مسافر بودن انسان را ياد آدم مي آورد. 
5- باران که مي بارد . . .
تازگي ها مشتري نوشته هايش شده ام. با اينکه احتمالا وبلاگ نسبتا جديدي است ولي نويسنده اش قلم خوبي در نوشتن دارد. تا بحال براي نوشته هايش کامنت نگذاشته ام. تا نداند که وبلاگش را مي خوانم. طرح وبلاگش ساده ي ساده است. ميزان نظرات داده شده  کمتر از آني است که مطالبش مي ارزد.
عکس را می توانید اینجا ببینید. یا اینجا

بهشت گمشده


خسته به نظر مي رسيد. خسته تر از آني که بتواند به گرمي به ما خوشامد بگويد. نمي دانست براي چه آمده ايم. شايد فکر کرده بود قرار است نفر جديدي را به آنجا اضافه کنيم. مثل همان چند نفري که به خاطر کمبود جا و مشکلات مالي نتوانسته بود قبولشان کند. با اينحال ما را به دفترش تعارف کرد. خانم مدير مي گفت در اين ساختمان صد متري حدود چهل نفر هستيم.
مي گفت تا اينجاي سال هنوز از بهزيستي پولي به ما داده نشده. با کمک هاي نقدي مردم تا حالا سر کرده اند. تازه مجبور شده ماشين خودش را هم بفروشد تا چرخ آنجا بچرخد.
به صفاي دلش حسودي ام شد. داخل دفترش کاردستي هاي بچه ها را از ديوار آويزان کرده بود. حاضر نبود به هيچ قيمتي آنها را بفروشد.
همه اتاق ها را نشانمان داد. آشپزخانه، اتاق خياطي. رضا کوچولو کل آنجا را گذاشته بود روي سرش. چشمم افتاد به شهريه هاي ماهانه بچه ها. گفت خيلي از خانواده ها توانايي پرداخت ندارند.
لنگ ظهر بود که رفته بوديم، بچه ها را نديديم. يک بهشت کوچک گمشده‌اي بود در ميانه کوچه ما. قرار گذاشتيم هر از چند گاهي دوباره سري به آنجا بزنيم.

روزه و رمضان

قبل از رسیدن ماه رمضان ناراحت آمدنش بودم. نه برای گرسنگی ها و تشنگی هایش. حتی از سر دردهای بی حالی ظهرانه اش هم نگران نبودم.
از خطهایی که می کشید بین من و اطرافیانم. از تقسیم بندی "دارها" و "خوار ها"یش
با اینکه شهر با نصب چراغ های رنگی غرق شادی شده! با اینحال داخل جمع که می شوی هیچ اثری از مهمانی خدا نمی بینی. گویی مردم به خصوص جوانترها به لج افتاده باشند.که طغیانشان را به رخ بکشند بی هیچ ابایی.
در محل کار هم نمی توان انتظاری از کارگرانی که به اجبار تا ساعات پایانی روز مشغول کار هستند داشت.
آری اینجا نشانی نیست. من این را انتظار داشتم مثل هر سال.
اگر بزرگترهای ما در نشر فرهنگ روزه درست کار نکرده و رو به اجبار آوردند، ما نباید اشتباه کنیم. شاید خودشان هم خوب نمی دانستند.
امثال من شاید به نوستالژی های سحر و افطار دلخوش بوده و تاب کنایه شنیدن های وقت نهار را داشته باشد.ولی نسل بعد ما روزه را بعنوان یک رژیم لاغری که هیچ شاید حتی به عنوان یک توصیه پزشکی هم نخواهد پذیرفت.کار سختی  پیش رو داریم.

اضافه بيکاري

من اگر زودتر، از سر کار به خانه بيايم همسرم از ديدنم خوشحالتر مي شود.
هم به مطالعه ام خواهم رسيد و هم به کارهاي خانه.
من اگر زودتر بيايم شب ها جلوي تلويزيون خوابم نخواهد برد.
حس انجام تمام کارهاي شخصي ام را قبل از خواب خواهم داشت. من اگر زودتر بيايم ساعتهای بيشتري با رضا کوچولو بازي خواهم کرد. ساعت هاي بيشتري بيدارش خواهم ديد.
طرح هايي براي فردا و وقت بیشتری براي فکر کردن.

ولي اگر زود بيايم ممکن است در بر آورده کردن انتظارات خانواده شرمنده باشم.
نه من نبايستي زود بيايم.

انتقاد و اعتراض


چیزی که برایم عجیب بود معذرت خواهی های پی در پی شان بود.
مگر چه اشکالی دارد. لزومی هم نداشت که تماس بگیرند و اجازه بخواهند. اینکه به نمره پایانترم خود اعتراض داشته باشی چیز ناجوری نیست.
تا اینکه از یکی شان پرسیدم.
گفت: معمولا اساتید از اینکه دانشجویی به نمره خودش اعتراض بزند ناراحت می شوند.

خوب که بنگری می بینی نداشتن فرهنگ انتقاد و اعتراض در جامعه نهادینه شده. از واحد کوچکی مثل خانواده تا کل مملکت .  همه شان با دلیل و منطق محکم!
هیچ مدل اصلاحی نمی گوید که اول نوک هرم جامعه اصلاح شود. بلکه اگر قرار بر اصلاحی باشد باید از همین واحدهای کوچک جامعه به فکر اصلاح باشیم.

امنیت شغلی

هفته پیش بعد از مدت ها بالاخره قراردادها به دستمان رسید. مال همه. نگاه کردم تغییر زیادی نکرده بود.حتی آدرس همان دو سال پیش بود.جز یک افزایش حدود 12 درصدی در جمع کل، یک بند دیگر اضافه شده بود به متن قرارداد.
"کارفرما می تواند با اعلام قبلی 5 روزه نسبت به پایان قرارداد به هر علتی اقدام نماید."
میدانید یعنی چه؟

- اگه به هر دلیلی عشقمان کشید میندازیمتان بیرون هیچ غلطی هم نمیتوانید بکنید.
- امنیت شغلی در حد تیم ملی
-5 روز کافیست برای کار پیدا کردن


با اینحال میدانم ورق پاره ای بیش نیست. با آن در هیچ دکانی نمی شود رفت. حتی اگر نمی نوشت این جملات را.


دلقک


رفت نزد روانپزشک و از اندوهی که در دل داشت برايش گفت.

دکتر گفت به سیرک برو . آنجا دلقکی هست، آنقدر می خنداند تا
غمت از یادت برود .

مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم

صندوق صدقات


 پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند،

منصرف شد!!!

سفر


امروز بعد از حدود 10 روز مسافرت بالاخره برگشتم. متاسفانه یا خوشبختانه توی این مدت دسترسی به اینترنت نداشتم ترجیحا اخبار رو هم گوش نمیکردم. خوشبختانه از اون جهت که از دنیا بی خبر بودم (البته به توصیه باربارا دی آنجلیس) و متاسفانه از اون جهت که نمی تونستم گاه نوشته های سفر رو برای وبلاگم فید کنم. ولی حتما این کار رو میکنم.
عکس: ساحل چمخاله

دنیای مجازی


عجب عالمي يست اين دنياي مجازي. در آن چيزهايي جاری است، که در دنیای واقعی خبری از آن نیست. شايد ما در دنياي مجازي دوست هاي خوبي باشيم ولي در پياده رو بي تفاوت از کنار هم بگذريم. 22 خرداد که بعد از مدت ها به فيس بوکم سر زدم همان دوستان قديمي بودند. همه فعال و پر جنب و جوش از نقاط مختلف دنیا. ديدم محمد پيغامي گذاشته از جنس فراخوان برای دوستان.جنس جمله هاي رد و بدل شده با آنچه يک سال پيش در جريان بود. بسيار متفاوت بود. من هم نوشتم ملتي که تاريخ خود را نداند محکوم است به تکرار آن

دل تنگ


من اینجا بس دلم تنگ است و 
هر سازی که می بینم بد آهنگ است.

بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بی برگشت بگذاریم.
ببینیم آسمان هر کجا 
آیا همین رنگ است.

گذر زمان


اگه رسیدن زود به زود موعد نظافت ده روز به ده روز ساختمون، تند سپری شدن ایام رو یادمون نمیندازه
یا اگه نمودار رشد قد بچه
یا عقب رفتن پیشونی
یا تموم شدن برگه های دفترچه اقساط
بالاخره یه روز با دیدن بعضی چیزا مثل رسیدن پاییز، دیدن عکس های توی آلبوم یا شنیدن خاطرات گذشته می فهمی که عمر چه جوری داره همین جوری میگذره.

بی تفاوتی


بار اول احسان بود که ایراد گرفت. بعد ابراهیم و بعد احمد و الی آخر. هر کدام یک جور ولی همه تقریبا به یک حرف می رسیدند. اگر هم نمی رسیدند من می گفتم بهشان.
عزیزان! من بی تفاوت نیستم .
به تمام آنچه که دور و برم می گذرد. به همه چیزهایی که میبینم.
ولی
یک ولی درشت و بزرگ
که من علاقه ای به این جور نوشتن ها ندارم با اینکه خیلی این جور نوشته ها را می خوانم. مدرک: تصویر فید هایی که هر روز میخوانم. اغلب در مورد اتفاقات روز است.
بگذارید به حساب نداشتن سواد سیاسی. آخر مگر همه چیز سیاست است. این جور نوشتن ها پیشنیازهایی دارد که من در خود نمیبینم.
مهدی، ساسان و محسن جان من مهم تر این چیزها چیزهای زیادتری میشناسم و به دلیل عدم شناخت کافی نمی توانم وارد این حوزه بشوم. نظرهایم را در کامنت ها، این طرف و آن طرف می گذارم.
باز هم می گویم نظر همه تان برایم محترم است. با اینکه تازه شروع کرده ام شاید روزی طوری دیگر شود.

تقدیم به خرمشهر


حتی تصور چنان غارتی اکنون وحشت آور است. آری خرمشهر، تکه ای از ایران، در چنگ دشمن بود.


فریاد (م. امید)
خانه ام آتش گرفتست
آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هرسو ميدوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وزميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از درون خسته و سوزان
ميكنم فرياد ، اي فرياد


. . .  خفته اند اين مهربان
همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا
مشت خاكستر
واي آيا هيچ سر بر مي كنند
از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي كنم فرياد ، اي فرياد 


و ای کاش فقط آتش بود . . 

خرداد


خرداد آمد و ما ...
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم (*)

فقر سرگرمی


چند وقتیست به دلایل خاص کاری بایستی روزهای چهارشنبه و پنجشنبه تهران باشم. بالطبع عصر پنجشنبه باید برگردم ابهر پیش خانواده. این هفته با هفته های قبل خیلی فرق داشت. موقع برگشت توی اتوبان تهران-کرج بیش از دو ساعت علاف بودم. تعطیل شدن دو روز اول هفته شور خاصی به این ترافیک همیشگی داده بود. و بیش از پیش حضور قشر خاصی از جامعه. غیر از مدل های جورواجور ماشین های مدل بالا، مشکل حل نشده ترافیک این ناحیه و فرهنگ ناجور رانندگی شهروندان، یک چیز دیگر برایم خیلی جالب بود. اینکه چقدر بایستی تشنگی برای تفریح زیاد باشد  تا مسافران چنین مصایبی را به جان بخرند و برای مدت زمانی هرچند اندک تمام آنچه ترافیک وحشتناک و اعصاب خردکن دارد را تحمل کنند. این را من فقط به حساب فقر سرگرمی  و شادمانی میگذارم و بس . البته وضع تهران از این بابت خیلی بهتر از سایر جاهاست. بعدا مفصل می نویسم در این باره.

صبح

بعضی صبحها به خاطر شرکت در امتحان یا سر کلاسی رفتن یا هر کار خاص دیگر که مجبورم زودتر از معمول بیدار شوم، موقع خواب و زمان کوک کردن ساعت در این فکرم که بایستی برای این کار حتما زود بیدار شوم . آنقدر در این هراس هستم که چندین بار تا صبح بیدار می شوم. گاهی آنقدر زودتر از زنگ ساعت بیدار می شوم که کوک کردن هم بیخودی بنظر می آید. ولی چیزی که مرا آزار می دهد این نیست. من از این ناراحتم که چرا در سایر روزها نصف چنین وسواسی برای بیدار شدن برای نماز صبح نیست.
مهم نیست؟ تکراری است؟ خدا کریم است،می بخشد؟ چنین تصوری به مرور خسته کننده می شود؟نمی دانم پاسخ چیست. ولی خیلی به من بر می خورد این چیزها.
این را گفتم که چیز دیگری بگویم. چند روز پیش که به خاطر یکی از همان دلایل مجبور بودم نزدیک اذان صبح بیدار شوم. قبل از تکبیر موذن، بلبل چنان به آواز مشغول بود که آدم را مبهوت و مجذوب می کرد. یاد آن حکایت از گلستان سعدی افتادم .(دوش مرغي به صبح مي ناليد - عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش)

براي محمد که از مادرش نوشت

نمی دانم خانه چندم راز سر به مهر بود، که درباره مادرش مطلبی نوشته بود و عکسی گذاشته بود. من هم برایش همین شعر شهریار را کامنت لینک گذاشتم.
از مادر گفتن و خاطره او را زنده کردن نه بهانه مي خواهد نه چيزي. ماها که داریم باید قدرشان را بیشتر بدانیم. باز دیدم دوباره از خاطراتش نوشته (+)، با آن قلم ساده و شیوایش. محمد جان سپاس که به یاد ما انداختی گنجهایی که داریم  خدا بیامرزد مرحومه، مادرت را.

ای وای مادرم (استاد شهریار)
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر کنج خانه صحنه ئي از داستان اوست
در ختم خويش هم بسر کار خويش بود
بيچاره مادرم

هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هويج هم امروز ميخرد
بيچاره پيرزن ، همه برف است کوچه ها

او از ميان کلفت و نوکر ز شهر خويش
آمد بجستجوي من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پيت نفت گرفته بزير بال
هر شب در آيد از در يک خانه فقير
روشن کند چراغ يکي عشق نيمه جان
او را گذشته ايست ، سزاوار احترام :

تبريز ما ! بدور نماي قديم شهر
در ( باغ بيشه ) خانه مردي است باخدا
هر صحن و هر سراچه يکي دادگستري است
اينجا بداد ناله مظلوم ميرسند
اينجا کفيل خرج موکل بود وکيل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سير ميشوند
يک زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه
او مادر من است

انصاف ميدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزي که مرد ، روزي يکسال خود نداشت
اما قطارهاي پر از زاد آخرت
وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري يادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يک چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شد دريغ

نه ، او نمرده ، ميشنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و کله ميزند
ناهيد ، لال شو
بيژن ، برو کنار
کفگير بي صدا
دارد براي ناخوش خود آش ميپزد
او مرد و در کنار پدر زير خاک رفت
اقوامش آمدند پي سر سلامتي
يک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسيار تسليت که بما عرضه داشتند
لطف شما زياد
اما نداي قلب بگوشم هميشه گفت :
اين حرفها براي تو مادر نميشود .

پس اين که بود ؟
ديشب لحاف رد شده بر روي من کشيد
ليوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه هاي شب .
يک خواب سهمناک و پريدم بحال تب
نزديکهاي صبح
او زير پاي من اينجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نياز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر ميشود خموش
آن شيرزن بميرد ؟ او شهريار زاد
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد بعشق

او با ترانه هاي محلي که ميسرود
با قصه هاي دلکش و زيبا که ياد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشيد و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه به اشکهاي خود آن کشته آب داد
لرزيد و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز
تا ساختم براي خود از عشق عالمي
او پنجسال کرد پرستاري مريض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد براي تو ؟ هيچ ، هيچ
تنها مريضخانه ، باميد ديگران
يکروز هم خبر : که بيا او تمام کرد .

در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پيچيد کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سياه
طوماز سرنوشت و خبرهاي سهمگين
درياچه هم بحال من از دور ميگريست
تنها طواف دور ضريح و يکي نماز
يک اشک هم بسوره ياسين چکيد
مادر بخاک رفت .

آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
يک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتني است
اما پدر بغرفه باغي نشسته بود
شايد که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگي ،‌ ستم و درد و رنج نيست
اين هم پسر ، که بدرقه اش ميکند بگور
يک قطره اشک ، مزد همه زجرهاي او
اما خلاص ميشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .

آينده بود و قصه بيمادري من
ناگاه ضجه ئي که بهم زد سکوت مرگ
من ميدويدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پي من باز ميکشيد
ديوانه و رميده ، دويدم بايستگاه
خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع
ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه
باز آن سفيدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نيمه باز :
از من جدا مشو

ميآمديم و کله من گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب ميکنند
پيچيده صحنه هاي زمين و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه ميگريختند
ميگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنيا به پيش چشم گنهکار من سياه
وز هر شکاف و رخنه ماشين غريو باد
يک ناله ضعيف هم از پي دوان دوان
ميآمد و بمغز من آهسته ميخليد :
تنها شدي پسر .

باز آمدم بخانه چه حالي ! نگفتني
ديدم نشسته مثل هميشه کنار حوض
پيراهن پليد مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولي دلشکسته بود :
بردي مرا بخاک کردي و آمدي ؟
تنها نميگذارمت اي بينوا پسر
ميخواستم بخنده درآيم ز اشتباه
اما خيال بود
اي واي مادرم

انتخاب برتر

 فرض کنین بازرس اومده و می خواد بازرسی کنه. شما هم دارید همراهیش میکنین.
حالت اول:
بازرس: مهندس این خط ها چیه کشیدن رو مهره ها؟
شما: کدوما مهندس؟
اینا ها، اینا. این قرمزا
آها اونا
آره
خب خط تورک دیگه. چطور مگه
خط تورک یعنی چی؟!. میشه یه کم توضیح بدی
..... خب پیچها رو .....(به مدت نیم ساعت توضیح کلی وجزیی)
آها، که اینطور، چه باحال. پس، میگی اون تورک متر رو بیارن چند تاشو چک کنیم.
خواهش میکنم
.. . . (به مدت نیم ساعت در پی تورک متر بیکار+ تورک زدن 52 پیچ و مهره کوچیک و بزرگ)
حالت دوم:
بازرس:مهندس این خط ها چیه کشیدن رو مهره ها؟
شما:چیزه مهمی نیست مهندس. بیخیال

توفیق اینترنتی


بعد از چند وقت که فرصت سر زدن به وبلاگم رو نداشتم دیروز سراغش رفتم. با تعجب دیدم که بالای صفحه نوشته شده بسم الله الرحمن الرحیم. خوشحال شدم. گفتم عجب سعادتی. همین جوری تو فکر بودم که چه جوری اینجوری شده. تازه فهمیدم بعله. بلاگر مسدودشده و اون بسم الله همون چیزی که بالای پیغام سایت های مسدود شده نوشته شده(عکس بالا) ا
عصری که داشتم با یکی از همکارا راجع این سیل مسدودسازی ها و راههای دور زدن اون بحث میکردیم یاده نظریه جهش داروین افتادم. آخه به یه روز نکشید که کلی راهکار براش در اومد. اگه این مشکلات سر راه کاربران اینترنتی نبود شاید سراغ خیلی پیچ و خم ها و راهکارها و ابتکارها کسی نمی رفت. البته نمی دونم . شاید اینطور هم نباشه.

پست مدرنیسم



شاید ديدن چنين منظره اي آرزوي خيلي از آپارتمان نشين ها باشه. يکي از مهمترين چیزهایی که باعث شد ترغيب به خريد اين واحد بشم همين مناظر بديعي بود که از بالکن خونه مي شد ديد.
فکرشو بکن، نشستي بالکن و داري با تمام وجود از منظره مقابلت لذت ميبري

تگرگ



دو روز پیش تگرگ شدیدی اومد. طوری که همه چیز رو زد خراب کرد. اون از اول بهارکه برف اومد، هوا سرد شد و تمام غنچه درخت ها و گلهاشون یخ زد. اینم از الان که هر چی باقی مونده بود تگرگ زد. امسال باغدارها سال خوبی ندارند. پارسال هم شرایط مشابه همین بود. اواخر زمستون هوا گرم میشه، درخت ها باز می کنن و بعدش هوا سرد میشه و هر چی  هم که از دست سرما در امون مونده این طوری نابود میشه.
حالا بگذریم از اینکه موقع برداشت محصول پارسال هم تگرگ و بارون خیلی اذیت کردند، با اینحال خریدار محصولات باغدارها هم خیلی راغب به خرید نبودند. پدرم همین چند روز پیش تونست محصول کشمش پارسالشو بفروشه. تازه کلی با منت و ضرر.



عیادت


چند وقت پيش که براي ماموريت اداري تهران رفته بودم و مجبور شدم شب بمونم، خبر شدم که يکي از اقوام ناراحتي قلبي داشته و عمل کرده. حسب وظيفه حالا که شرايط مهيا بود گفتم برم يه سري بهش بزنم. وقتي رسيدم بنده خدا رختخوابش رو به خاطر من جمع کرد و نشست. شروع کرد به تعريف کردن اين که چه به روزش اومده. آخرش نايلون داروهاشو نشونم داد. پر بود از دارو هاي رنگارنگ. من که طبع شاعريم گل کرده بود گفتم:
بهرام که گور ميگرفتي همه عمر
ديدي که چگونه گور بهرام گرفت
آخه يه مدت توي بيمارستان بود. سرخ و سفيد شد از حرف من . منم بعدا کلي خنديدم به حرف خودم. فکر کنم اين رو گذاشت پاي جوونيم.
داشت قرص هاشو ميخورد يه عکس از اونا گرفتم

بومی

از وقتي يادم مياد يعني حدودا سال 1369 که وارد مدرسه راهنمايي نمونه قائم ابهر شدم، چون پدرو مادرم صايين قلعه مينشستند، يک غير بومي بودم. هر روز که ميديدم دوستان و همکلاسي هاي بومي بعد از زنگ آخر بدو بدو مي رفتن خونه، وره دل پدرو مادرشون يه جوري ميشدم. البته بد هم نبود واسه ما. بيکار نمي موندیم، توپ رو برميداشتيم و بدون دغدغه ميافتاديم توي حياط مدرسه و تا غروب فوتبال ميزديم يا مي نشستيم کارتون نيگاه ميکرديم. تازه آخره هفته هم وقتي مي رفتيم خونه کلي عزيز بوديم.
بعد از اون دبيرستان رو رفتم زنجان، دبيرستان نمونه شبانه روزي  روزبه زنجان و دوباره همون داستان. بعد از اون هم دانشگاه سهند تبريز و بعدش دانشگاه شريف.. درس که تموم شد بلافاصله خدمت و بعد از خدمت کار توي اصفهان.
اين حس غير بومي بودن و غبطه خوردن به حال بومي ها توي اين چند سال هميشه باهام بود.هميشه فکر ميکردم اگه هر شب پيش خانواده م  بودم موفق تر بودم..
همینطور گذشت تا اینکه به اصرار همسرم کارم رو عوض کردم و دوباره به ابهر اومدم. چند وقتی گذشت. دیگه اوضاع عوض شده بود. همکارای من از رشت و تهران و یزد و این ور و اون ورغیر بومی بودن و من یه جورایی بومی شده بودم. هر وقت اراده می کردم سه سوت پیش بابا وننه مون بودیم.
دو سه ماهی قصه همین جور خوب داشت پیش می رفت که توی کارخونه چو افتاد در سال جدید قراره افزایش حقوقی بیش از اونی که قانون کار میگه داشته باشیم.
قراردادهای جدید اومد. دل توی دلمون نبود که یهو دیدیم نه !!..
طی تبصره بند چندم قانون فلانه مصوب هیات مدیره افزایش حقوق فقط واسه غیر بومی هاس. حالا از کجا حدس زده بودن من بومی ام بماند.
هر چی زار زدم که بابا من متولد و بزرگ شده تهرانم و در مجموع 3 سال هم اینورا نبودم کسی گوشش بدهکار نبود.
الان که همکارا همدیگر رو میبینن به شوخی همو بومی غیر بومی صدا می کنن.
یه جوری شده که برعکس قدیما دیگه دوست ندارم بومی باشم.

رضا کوچولو


 نيمه شب وقتي  خواب چشمان آدم را ميگيرد تازه اول بحال آمدنش است. ساعت و زمان نميشناسد کارهايش. دلم نمی آید حتی کلافه شوم. از دلبري اش در کل خانواده که بگذريم همه جور گندي زده به همه چيز. از شکستن با ارزشترين وسايل منزل گرفته تا ريختن هميشگي اسباب بازي هايش همه جاي کف اتاق و نوشتن در و دیوار با ماژیک و مداد.تازه وقتي مي خوابد دلم براي شيطنت هايش تنگ مي شود. مي نشينيم شيرين کاري ها و دست گل هايي که به آب داده را تعريف مي کنيم و مي خنديم.

مشارکت مدنی


پارسال موقع انتخابات بود. با زحمت فراواني موفق به گرفتنش شدم. طوري ذوق زده شده بودم که حتی تا موقع سر رسيد هم به درصد سودش توجه نکرده بودم. بيشتر که دقت کنيد متوجه مي شويد سودي که براي 9 ماه محاسبه شده بيشتر از 23 درصد است در حالیکه نوشته شده 19 درصد. موقع بازپرداخت "يکجا" فقط براي کنجکاوي ماجرا را جویا شدم. گفتند: وام شما در حقيقت 6 ميليون بوده که ما از آن  1.200 را برداشتيم براي "مشارکت".( اگر قرار باشد اسمی برای آن انتخاب کنند من چیز دیگری خواهم گفت.)
خيلي جالب بود سود 6 ميليون را گرفته و به اسم مشارکت 1.200 از روي آن برداشته اند. يکي نيست بگويد ما اگر نخواهيم مشارکت کنيم که را بايد ببينيم؟ بعدش گفت که نگران نباشيد سود پول مشارکتي که انجام داده ايد به حسابتان واريز مي شود. احتمالا ايشان خبر ندارند که بنده با چه جان کندني اين پول را جور کرده بودم. من مطمئن هستم سود مشارکتشان کمتر از 19 درصدي است که در ازای سود پولشان مي گيرند.

وبلاگ من

درست یادم نیست که از کی و کجا با مقوله وبلاگ و وبلاگ نویسی آشنا شدم. ولی تا جایی که خاطرم هست دوران دانشجویی، بودند دوستانی که وبلاگ داشتند برای خودشان. ولی اغلب اکنون غیر فعال هستند. این را گفتم یادم باشد شروع کردن فرق دارد با ادامه دادن. این یعنی پویایی.
روزی یک الی دو ساعت وبلاگ می خوانم (2،1، 4 و ...) و کامنت میگذارم. اولین مخاطب پست هایم خودم هستم. فکری کردم برای نوشته های گاه به گاهم  در سررسید ها و کاغذ پاره ها تا از بی سر و سامانی نجاتشان دهم. اسم وبلاگ را هم خودم انتخاب کردم. اغلب وقتی چیزی به ذهنم می رسید "یک ورق کاغذ" اولین چیزی بود که نداشتم. به توصیه یکی از دوستان، آزاد خواهم بود برای نوشتن از هر چه و هر جا.
خوشحالم که بالاخره شروع کردم.

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوند بخشنده و مهربان
امروز شانزدهم فروردین ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و نه، نگارش وبلاگم را آغاز می کنم.
امیدوارم هر آنچه در دل دارم به بهترین وجه بنگارم. دست یاری و رهنمود تمامی دوستان را به گرمی می فشارم.