بالا مالا ها


امروز اتفاق جالبی افتاد. رفتم پایین. آنجا که از پشت پنجره نگاه می کردم. چشمم به بالا افتاد. یعنی به همانجایی که هر روز از آنجا به اینجا نگاه می کنم.
متوجه یک تفاوت آشکار شدم.
منظره و احساسی که پیش رویم بود متفاوت تر از آنی بود که از آن بالا می دیدم.
می دانید یعنی چه؟
 
چیزی که از این بالا مالا ها داریم می بینیم، با آنچه از آن پایین ها دارند می بینند، فرق میکند. خیلی هم فرق میکند. یعنی بیشتر از آنی که باید فرق کند. اگر باور نداری بیا پایین و نگاه کن.

پی نوشت یک: برداشت آزاد
پی نوشت دو: ترجیحا همراه با مشاهده عکس مطالعه شود.

استاد شجریان


رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند
مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند

اولین بار بود که پوستری به آن بزرگی از استاد می دیدم. بازارچه جلوی هتل عباسی اصفهان. از آن موقع همیشه بر روی دیوار اتاقم نقش بسته است. با اینکه چندین بار نقل مکان کرده ایم از این شهر به آن شهر. ولی خودش خیلی وقت ها پیش تر در قلب ماست.

استاد تولدت مبارک.

برنامه ریزی


هر وقت که به فکر مي افتم براي کارهايي که بايد انجام بدهم برنامه ريزي کنم، اول دانه درشت ها را مي چينم کنار ورق کاغذي که روي آنرا با ايام هفته و ماه هاي سال نوشته ام.
ساعت هاي خالي روزانه هم معمولا از ساعت هشت عصر به بعد يعني درست بعد از اينکه از سر کار به خانه مي رسم. روي کاغذ همه چيز مهياست. با اينکه براي بعضي شان جا کم مي آورم باز هم خيالي نيست. بي خيالشان مي شوم. تا اینجا همه چیز اصولی است و منطقی.
ولی چیزی که بعد از آن اتفاق می افتد چیز دیگری ست. وقتی می رسی خانه، با کوله بار خستگی یک روز کاری، تازه غصه ات می گیرد برنامه داری.
برنامه می شود برایت آیینه دق.
 
می زنی دنده بیخیالی، دراز می کشی جلوی جعبه جادویی و تمام زحمتی که می کشی فشار دادن دکمه های ریموت است. انگار بایستی واقعا آنتروپی ات همچنان به بی نهایت میل کند. بقدری راحت هستی که اجازه فکر کردن به کارهایی را که باید انجام می دادی نمی دهی تا مبادا خاطرت  مکدر شود. با خودت می گویی از فردا.

این "فردا" برایت می شود ماه، سال. تا اینکه دوباره دردت بگیرد از این بی برنامگی. چشم باز میکنی می بینی از 14 همکلاسی دانشگاهت 12 تایشان دارند در بهترین دانشگاه ها ادامه تحصیل می دهند و تو در حرفه ای که به آن مشغولی حتی از یک درصد توان ات هم استفاده نمی کنی. همه ی روز داری چوب بی برنامگی خودت را می خوری.
 
باید آستین ها را بالا زد.اینطور نمی شود.

شهر و روستا


در شهر خانه ها پنجره هاي زيبايي دارند ولي کمتر کسي از آن به بيرون نگاه مي کند.  يعني منظره ي دلپذيري در آن سو منتظر بيننده نيست. بعضی خانه ها بالکن دارند. با اینحال کسي رغبت نمي کند لحظه اي آنجا بنشيند، شايد همسايه ها اين حق را از او گرفته باشند.
شهر پر است از بن بست اول و دوم. ولي تمام شاهراه ها به بیرون از شهر می رسند.
در شهر دنیای مجازی زیاد داریم.
شهر پر از همسایه های دیوار به دیوار، بالا، پایین، بغلی، ولی دریغ از یک آشنایی.
در شهر همیشه وقت کم است.حتی در شهر بازی.
 
ولی در روستا این خبرها نیست.
اینجا همه چیز بر وفق مراد است.

شهر من


اينجاست تمام خاطرات نوجواني من.
اينجاست تمام دلخوشي هاي کنوني ام.
اينجاست هر آنچه که من به آن تعلق خاطر دارم.
شهر من ، شايد البته زادگاهم نباشد.
ولي زادگاه نياکانم را، اکنون چون موطنم مي دانم.
مردمانش را هر کجا که ببينم احساس برادري خواهم کرد.

هر سال این وقت ها بوی تیزاب و انگور همه جا را پر می کند.
جعبه های پر شده انگور،
کشمش های پهن شده بر روی خاک و کمی آنطرف تر بساط لحاف و تشک برای پاییدن های شبانه.
حس نوستالژی بی نظیری دارد.
یاد پدر بزرگم می افتم.
با آن قامت کوتاه و خمیده اش در کنار تنگ آب (تیان)
عکس: منظره کوه الوند و سر بالایی راه امامزاده یعقوب

آتش بس