نداشته ها

تا بحال فکر نکرده بودم
چیزهایی که مرا غمگین می کند بیشترست
یا آنهایی که خوشحالم می کند.

همراه شو عزیز

بشتابید بشتابید. هیچ کوششی بی اجر نمی ماند. به قدر کافی پست و مقام و رانت داریم تا در ثواب کارهایتان برایتان خرج کنیم. اگر به مدیری، معاونت یا ریاست جایی چشم دارید از همین حالا به ما بپیوندید. باور اگر ندارید بروید و نگاه کنید ببینید ما با زحمت کشان در ستادهایمان چه کردیم.(بنگر که از کجا به کجا میفرستمت) چهار سال آینده خود را بیمه کنید. بشتابید. سرمایه دار، سرمایه گذار، مغازه دار، معتمدین شهر، امنای مساجد، عکاس، طراح، همه و همه. (از ایده های جدید برای تبلیغات استقبال می شود.)
نگران استقبال عموم هم نباشید. نهایتش چند آهنگ انقلابی پخش می کنیم همه می آیند. جواب نداد چند آهنگ غیر مجاز هم تنگش.
رونوشت:
               دفتر جناب آقای ...
              محضر گرامی ...
              استاد گرانقدر دکتر...
              روسای محترم ادارات ....

پ ن:  اینجا را بخوانید
میگویم نگران نباشید شاید فکر کرده اند اگر روز اول بروند ثبت نام کنند ، ضایع است.
اصلن روز اول برای اون ندید بدیدهاس که خیلی آتششان تند است.
شاید رسیدگی به امورات مردم نگذاشته وقت کنند و بروند ثبت نام کنند.
شاید آنقدر بهشان بد گذشته که باورشان نمی شود که چهار سال به این سرعت تمام شود.
شاید آنقدر این دوره خسته (زده، ناراحت، خشمگین) شده اند که تا ابد هم به سرشان نزند نماینده شوند.
منتظر هستند شاید گروهی، عده ای بیایند خواهش کنند و بر آنها تکلیف شود که ثبت نام کنند.
نمی دانم شاید.

ما ایرانی ها

عادت کرده ام اگر اینترنتی جايي دارم ثبت نام مي کنم اسمي از ايران در ليست کشورهايش نباشد.
عادت کرده ام زبان فارسي را در آپشنهاي هيچ وب سايتي نبينم.
هيچ کتابچه Manualي را به زبان فارسي نخوانم.
حتي ديگر کليد هاي لوازم ساخت ايران هم اثري از نوشته هاي فارسي نيست.(انگار جرم است اينجا فارسي نوشتن و ايراني بودن.)
عادت کرده ام که اگر (خارج بودم و) يک خارجي پرسيد کجايي هستي راستش را نگويم که مبادا بترسد.
عادت کرده ام نرم افزاري را اگر خواستم رجيستر کنم مجبور باشم به کرک کردن. چون در ليست کشورهايش ايران نيست.
چاره چيست. بايد عادت کنيم. چون حتي نمي تواني براي پدر و مادرت یا دوست و رفيقت هم تعريف کني. شايد متوجه نشود چه مي گويي.
یا شايد غصه واجب تر داشته باشد.

پ ن : اینجا هم که هستم (بلاگ اسپات) باید عادت کنم به تاریخ میلادی چون نمی توانم روزهای خود را در تقویم شمسی داشته باشم. امشب بیست و یکم دسامبر سال دو هزارو یازده میلادی ست والبته یلدای ما ایرانی ها. یلداتون مبارک.

درد کدام ، درمان کدام

نسبتا شلوغ بود. عادت ندارم بروم توي نخ ظاهر و کارهايي که مردم انجام مي دهند. با اينکه صندلي بود کمتر کسي رويش نشسته بود. انگار همه يک جورهايي اضطراب خاموش داشتند. طوري که اگر به کسي مي گفتي بنشين، شاید تلخ مي خنديد.
کمي آن طرف تر صندوق بود. قبل از من چند نفري آنجا بودند.
شصت و هفت هزار و خرده اي، چهل و پنج هزار و خرده اي. واي چکار کند با اين هزينه ها.
نمي دانم.
نمي دانم خوشحال است يا ناراحت. نمي شود حتي تصورش را کرد. اصلا نمي خواهي لحظه اي جاي او باشي. پول را مي دهد و دارو را مي گيرد.

حالش را نمي دانم.
شاید حتی خوشحال باشد از اینکه مجبور نبوده برای چند تا از داروها بار سفر به تهران ببندد.
نمي دانم شايد قرار است خيلي بيشتر از اينها خرج کند.
شايد هم ديگر نيايد اين طرف ها
اصلا شايد بگذارد عزيزش پيش چشمانش مثل شمع بسوزد و تمام شود.
شايد هم اميدوارست همين نسخه، سلامت بيمارش را کفاف کند.
 
پول را که مي دهد فکر تا آخر ماه را حتما نمي کند.
فکر اجاره اي که هنوز نداده
يا قرضي که قول داده بود چند روز بعد بدهد.
يا حتي يارانه اي که خواهد گرفت هم شايد برايش خنده دار باشد.

با اينحال مي دانم فکر هيچکدام نيست . مي دانم

آنتروپی بینهایت

وقتی یک هفته میز کارت را مرتب نکنی می شود این.

رفیق بازی

سکانس اول
کلاس دوم راهنمايي بودم. يک معلم فارسي جديد آمده بود مدرسه ما. خيلي هم سختگير بود. درست يادم هست که داشتيم امتحانات ثلث اول را مي داديم. مثل خيلي جاهاي ديگر سه نفري روي يک نيمکت مي نشستيم. موقع امتحان هم نفر وسط مي نشست روي زمين و مي نوشت. 
سر امتحان همين فارسي بود و من توي معني يکي از کلمه ها مانده بودم. "رجحان". نوک خودکار را هم گذاشته بودم روي کلمه و  آرام ميزدم رويش تا يادم بيايد. تقريبا خيلي ها برگه شان را تحويل داده بودند. تا اينکه يک نفر از ميز پشتي به بهانه برداشتن کاپشن آمد کنار نيمکت ما. آنوقت ها که وقتي مي رسيديم کلاس لباس هايمان را مي کنديم و مي چپانديم توي نيمکت.
پسر نيمکت پشتي يک پسر چشم آبي شلوغي بود که درسش زياد تعريفي نداشت. با اينحال نميدانم برگه اش را چرا زود تحويل داده بود. تا ديد من روي چه کلمه اي مانده ام آرام گفت : "برتري". انگار که تمام غم هاي عالم، گره اش را گشوده باشد. سريع نوشتم و برگه را دادم. 
بين کلاس ما و کلاس بغلي که معلم فارسي مان مشترک بود فقط و فقط من بيست گرفتم. هنوز هم شکلش يادم هست. مثل تووپ توي مدرسه صدا داد که يکي از آقاي محمدبيگي بيست گرفته. توي زنگ تفريح مي ديدم که مي آمدند از دور اين يکي به آن يکي نشانم مي داد و مي رفتند.
مي ترسيدم که مبادا اين پسر چشم زاغ چيزي بگويد. ولي معرفتش بيشتر از اينها بود. آمد و کلي هم تبريک گفت. یادش بخیر

سکانس دوم
چند باري از طريق يکي از آشناها سلام رسانده بود. بيشتر از بيست سال بود که از آن روزها مي گذشت. با اینکه همشهری هم نبودیم چطور من را يادش مانده بود. شده بود يکي از شخصيت هاي رده بالاي منطقه. با خودم کلي کلنجار رفتم تا پیشش نروم. مي گفتم حالا نکند فکر کند بخاطر پست و مقامش به ديدنش مي روم. 
تا اينکه شوق بازگويي خاطرات دوران کودکي قيد همه چيز را زد. زنگ زدم دفترش و گفتم شب منزل خدمت می رسیم.
خانوادگی رفتیم خانه شان. چشمها همان بود ولی از لحاظ جثه خیلی فرق کرده بود. سه تا بچه داشت. قد و نیم قد. پسر بزرگش کپی همان دوران بچگی خودش بود.
تا نیمه های شب نشستیم از گذشته ها گفتیم. از خیلی از دوستان مشترکمان خبر داشت. خانمش به شوخی می گفت آقا محمد رفیق باز است. 
خیلی خوش گذشت.

برای دریاچه ارومیه

مرز خشکی و آب همچنان به دور دست ها کشیده می شود.

اندوهگین تر از ماها

بلندی هایی که دیری نخواهد کشید از دل دریاچه سر برآرد

شاید برای من و امثال من دریاچه ارومیه برای مدتی دل نگرانی باشد، برایش کمپین تشکیل دهیم و نامه به این آن بزنیم، با این حال  پس از مدتی و با ورود بحث های جدید و داغ - که البته کم هم نیستند- برایمان به فراموشی می رود. ولی مردمان آنجا، آنهایی که هرروز، هر هفته یا حتی هر از گاهی از کنار ش می گذرند چه غم و چه دردی برایشان دارد.

پ ن : امروز صبح یکی از دوستان ارومیه ای کلی عکس ناراحت کننده از دریاچه برایم فرستاد که خودش همین چند روز پیش گرفته بود.

مشتری مداری

سکانس اول
براي سوغات يک آلبوم نفيس و بزرگ خريده بودم. روزهاي آخر بود و داشتم بار وبنديل را آماده مي کردم. هر جور کردم ديدم بخاطر محدوديت بار در محموله هاي پروازي، نمي توانم اين آلبوم را باخود ببرم. هم وزنش زياد بود هم حجمش. به ذهنم رسيد که آلبوم را پس بدهم. رفتم. فروشگاه بزرگي بود. از سري فروشگاه هاي اي مارت که هر طبقه مربوط به صنف خاصي بود.
به نفري که کنار در ايستاده و بود و براي هر مشتري که وارد مي شد خم و راست مي شد ماجرا را گفتم. طبقه آخر ساختمان را نشانم داد. آنجا که رسيدم انگار همه توجيه بودند. آلبوم را داخل همان  کيسه نايلوني که خريده بودم پس دادم. تمام پول آلبوم را با احترام و چند بار خم و راست شدن به من داد. نگاه که کردم مقداري اضافه هم داده بود. فهمديم پول کيسه نايلوني اش را هم حساب کرده.
سکانس دوم
وارد مغازه مي شويم. من و خانم بچه ها. خانم فروشنده که انگار دوست نداشته ما وارد مغازه اش شويم و خلوت اس ام اسي اش را خراب کنيم با حالت اکراه از صندلي اش بلند مي شود و جلوي ما مي آيد. خانمم يکي از قفسه ها را نشان مي دهد. انگشتش به طرف يکي از روسري هاي روي قفسه است. سر فروشنده به زحمت مي چرخد و با چند تا اين؟ ... اين!.. و  آها گفتن منظور ما را مي فهمد. بدون اينکه با دست زدن به آن چيدمانش را خراب کند قيمتش را مي گويد.ما که فهميدم فروشنده اشتباه گرفته ما را، "مرسي ببخشيد" گويان مغازه را ترک مي کنيم.
او هم که انگار زحمت فراوانی را متحمل شده باشد، زير لب چيزي مي گويد و مي رود سرجايش بنشيند..

برگ ریزان


خزان براي آغاز فصل
زيباترين پيرايه را بر تن درخت کرده.
تا درد جدایی تلخ تر شود 
                                        هنگام برگ ریزان طبیعت

پ ن : اوایل مهرماه بود که حامد عزیز آمد و با دوربین حرفه ایش کلی عکس از مناظر طبیعت این منطقه گرفت. حالا هم عکسها را برایم فرستاده . من از یک سو مقهور طبیعت پاییز هزار رنگ هستم و از سوی هنر عکاسی حامد هم باعث لذت مضاعف می شود.

کش اخلاقی

از آنجايي که چيزهاي مهم را نبايد کش داد و درباره حرکات دست بازيکنان فوتبال گزارش، خبر، ميزگرد، پيامک، بيانيه، مصاحبه، عکس، فيلم و غيره و غيره تا دلت بخواد بگو که جا داره. لذا بر آن شديم تا به شکل اجمالي و نه عميق به چند نکته اشاره کنيم و آن اينکه :
- بنده با احترام به تفکر دوستان عزيزي که معتقد به سيستم اصلاح از پايين به بالا هستند عرض کنم ، درست، کاملا هم متين
ولي اگر ما آدم ها يک سري از افراد را بيشتر از همه داريم مي بينيم و به سبب موقعيت اجتماعي شان انتظارات بالايي از ايشان داريم و هميشه به کودکانمان توصيه مي کنيم که ببين بچه، دلم ميخاد يه روز وزیر یا وکیل بشی و اين افراد خودشان به تنهايي آداب معاشرت ، سخن گفتن ، رفتار کردن را چيزمال کنند،(منو از مثال زدن و نمونه آوردن معاف کنید) آن وقت چه انتظاري مي توان از چند بازيکن ورزشي گره خورده با چنين آدابي داشت.
- و اينکه به نظر شما اين شلوغ بازي ها يه کم برايتان غريب و سوال برانگيز نيست؟ چون چيزي که ما مي دانستيم این بود که اقرار به عمل ناشايست از قبح آن می کاهد.

تاوان


صبح بود و همچنان برف می بارید.
مرد داشت درخت را چوب می زد تا سنگینی برف نشکند شاخ و برگش را.
با خودم گفتم : این است تاوان دل نبریدن درخت

و من نگران سرمای شب بودم.


هی مترسک کلاه را بردار

قطره قطره اگر چه آب شدیم
 ابر بودیم و آفتاب شدیم

 ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم

هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم

ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم

گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم

اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم

ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم

دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
 ما که با مرگ بی حساب شدیم

محمد علی بهمنی

پاییزانه

این موقع از سال که می رسد، باید جای چند چیز در خانه عوض شود، بعبارتی چیدمان اتاق را تغییر می دهد. تقریبا مشخص است چه باید به کجا منتقل شود. تلویزیون با میزش باید جابجا شود تا بخاری بیاید سر جایش. پشتی ها هم همین طور  و مبل تک نفره اش که رویش می نشیند و قرآن می خواند. همه فعالیت ها را مادرم خودش هدایت و مدیریت می کند. بخاری باید از انباری بیاید حیاط تا شسته و بعد وارد اتاق شود. اینکارها را چند سالی است که من برایش انجام می دهم. تمام موارد ایمنی را هم خودش میاید بالای سرم می ایستد تا مطمئن شود. آنقدر قربان صدقه  ام می رود که کیف می کنم. کافیست یک آخ بگویم تا (دور از جان) خودش را هلاک کند. آخر سر هم کلی پذیرایی می کند. شب هم زنگ می زند خانه ی مان و تشکر می کند.
من که می دانم خیلی برابر این زحمت ها را به او بدهکارم.
شاید خودش یادش رفته باشد.

پشیمانی

چونان کسی که بارها با خیالش، در زمان رفته و آمده
هزار اگر می شد و اگر می بود

و هر بار به جاي ديگر از آنچه شده، رسيده
و يک اي کاش

الکی

خودم که به هیچ عنوان در خاطرم نبود. اینها که چیزی نیست، از این مهمترها از یادم می رود.
تا اینکه صبح اول وقت پیامک از طرف همراه اول و بعد از چند دقیقه پیامک دیگری از طرف یکی از بانکهای مشتری مدار.
فکرش را بکنید زادروز شناسنامه ای آدم با واقعی اش فرق کند. بعضی ها هم حضوری تبریک میگفتن، می ماندم چه بگویم. اوایل حوصله ای بود و برایشان کلا تعریف میکردم که چه شده که این بابای ما شناسنامه را 6-5 ماهی بزرگتر گرفته تا دیر به مدرسه نروم. ولی الان عادت کردم و تبریک ها را با چند جمله و تکان دادن سر و اینجور چیزها پاسخ می دهم.

رضا


حدود سه سال پیش بود. قرار بود یک وام بگیرم با اقساط سه ساله. با خودم گفتم اوووو وه. سه سال. یعنی تا روزی که رضا کوچولو سه ساله بشه. برام زمان زیادی بود.

حالا ازاون دفترچه اقساط چند برگی بیشتر نمونده.

بصیرت

دوستی برایم ایمیلی با همین عنوان برایم فرستاده بود که شاید البته قبلا خوانده باشید. برایم جالب بود.

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد .
بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .
سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .
سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت درباره ی "اهمیت بستن گربه"


محک

آيا مردم گمان كرده اند همين كه بگويند: «ايمان آورديم»، به حال خود رها مى‏شوند و آزمايش نخواهند شد.
سوره عنکبوت آيه 2
هر وقت که به اين آيه مي رسم دست و دلم مي لرزه. امتحان چيزي نيست که کسي ازش هراسي نداشته باشه. اون هم از اين نوع. با اينحال محک خوردن باعث ميشه که آدم خودش حساب کار دستش بياد؟ 
چيزي که من ازش مي ترسم اينه که هميشه از جايي مي خوري که ضعف داري. موقعيتي که فکرش رو هم نمي کني. زمانيکه اصلا نمي دوني. هميشه چيزايي از دست مي دي که بهش وابستگي زيادي داري. و نتيجه هاي که هزينه هايي زيادي پاش رفته و به قيمت خيلي چيزا برات تموم شده

چهارگانه رمضانی


- يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ 

لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ

- دم ظهر اگر گذارمان به ساختمان اداري بيافتد کمتر دري را باز خواهيم يافت.هر چقدر هم که خوش بين باشي نمي داني با بویي  که پيچيده چکار کني.
- دوستي مي گفت از مزاياي روزه گرفتن اينست که به ارزش و اهميت نقش غذا در زندگي پي مي بري. ماندم چه بگويم.
- توي اين چند روز که از ماه رمضان مي گذرد صبحها بدون استثنا يک ساعت ديرتر سر کار مي رسم یعنی یکجورهایی تاخیر روزانه.

شیر آب

 برای رهگذرهای تشنه. یک آبسردکن بزرگ خریده بود، گذاشته بود دم در مغازه. می گفت با کلی زحمت تهیه اش کرده. می گفت شب اول شیرهایش را باز کرده و برده اند. 
دلش شکسته بود. 
می دانم دلش بزرگتر از آنی ست که بخاطر هزینه اش ناراحت باشد.

فرشته

از فرهنگ لغات جدید:
فرشته پسر جوان، آرام و سفید پوش و معمولا کم حرکتی ست که در یکی از سریال های ماه رمضان حاضر شده و شخصیت های جدی فیلنامه را هدایت می کند و می رود تا سال آینده.

سیمای غریب

عجب سیمایی دارد نشان می دهد این صدا و سیما. نگاه که می کنی از درد مردم خبری نیست. چیزی که زیاد می شنوی خبر است ولی باز خبری نیست از آنچه باید بدانی و آگاه باشی. فیلم ها و سریال ها را نیز انگار آدم فضایی ها نوشته اند، ساخته اند و بازی کرده اند. گویی تمام آنچه درد این مردم است در رویای گنج و مشکلات زن و مادر شوهر و اینجور چیزها خلاصه شده است.
انگار دیگر نه بازیگری دوست دارد نقش بدبخت ها را بازی کند و نه نویسنده ای علاقه به نوشتن از آدم های زیر پوست شهر دارد. حتی لباس پوشیدن ها و حرف زدن ها را که می بینی غریبه می مانند برایت.
هر کس نداند فکر می کند در این دیار مشکلی به نام بیکاری نیست.
کارخانه ای ورشکست نشده.
جوان ها با اعتیاد مشکلی ندارند.
کسی گرسنه سر بر بالین نمی گذارد.
خانواده ی بی سرپرستی نیست.
در راه مانده ای
عزیز از دست داده ای شاید.
نه انگار!
انگار نباید کسی ازفقر فرهنگی چیزی بداند.
انگار ایران نه ترک دارد ، نه لر ، نه کرد ، نه بلوچ و نه عرب.هر وقت که پای طنز و خندیدنی وسط بود باید سراغشان رفت.

نفیر

مراسم صباح مزار یکی از آشنایان بود. يک نفر که موبايل کوک کرده بود ساعتش شروع به زنگ زدن کرد. (از اين گوشي هاي جديد که آدم را مودبانه بيدار ميکند)
بيدار شو بيدار شو وقت بيدار شدنه

تفهیم اتهام

سرش را انداخته بود پایین، چیزی هم نمی گفت.
همینطور داشت می نوشت.
اگر بگویم دلهره نداشتم دروغ گفته ام.
نوشتنش که تمام شد برگه و مدارک را از بالای شیشه نیمه پایینش داد بیرون. رقمش زیاد برایم مهم نبود. بیشترین چیزی توی ذوقم می زد این بود که نفهمیدم برای چه جریمه شدم .

بزم مشترک

مبل دو نفره را از خانه ما برده اند. جشن خانم ها را انداخته اند خانه همسايه. بشقاب، ليوان و اينجور چيزها را از دو سه تا از همسايه ها تهيه کرده اند. کارهای سنگین هم، دست آقایان محل سپرده شده.
بعضی خانم ها هم زيور آلاتشان را از آشناهايشان امانت گرفته اند.


اینسوتر، عروسی ها بیشتر به یک بزم مشترک می ماند.

معنای مرگ


هي کاياباي
عقاب خانگي همسايه!
زندگي در اعماق عادت ها
هيچ فرقي با مرگ ندارد
تو مرده اي
فقط معناي مرگ را نمي داني!


تکه اي از شعر بلند" حرف هايي با عقاب همسايه"
رسول یونان

بیماری

چند وقت پیش یکی از همکاران بیماری مادرش را بهانه کرد. یک ماهی مرخصی گرفت و نیامد. با اینکه زمزمه هایی بود ولی چند هفته ای گذشت تا اینکه کاشف به عمل آمد که رفته و در جای دیگری مشغول به کار است. مرخصی اش که تمام شد آمد و استعفا داد. بگذریم که هنوز هم برای تسویه حساب مشکل برایش ایجاد شده سر همین جریان.
حالا ما مانده ایم و یک دل پر از اضطراب که اگر خدای ناکرده، زد و مادر عزیزمان مریض شد و ما مجبور شدیم چند روزی مرخصی بگیریم ، کسی آیا فکر نخواهد کرد که چقدر ما داریم راست می گوییم ؟
کاش از چیز دیگری به عنوان بهانه دروغ گویی استفاده می کرد این همکارما

میوه

نياز به سفارش و يادآوري ندارد. اصلا اگر در خانه ميوه نباشد، يک جاي کار انگار مي لنگد. خيابان هاي اطراف را یک دور که ميزني مي بيني چطور ماشين هاي پر از ميوه را که به انتظار نشسته اند. 
خیار و گوجه کيلويي چهارصد. طالبي سه کيلو هزار. هندوانه و هلو و زردآلو هم همينطور. اينسو و آنسو را که گشت ميزني انگار اوضاع بر وفق مراد باغداران و صيفي کاران است. ولي پاي صحبتشان که بنشيني يک دل سير درددل مي شنوي. آدم می ماند خوشحال باشد یا ناراحت. می گویند سالهای قبل تر صادرات میشده و امسال  کمتر و محدودتر. اینطور شده که اغلب محصولاتشان سرازیر شده توی هر کوچه و خیابان.

تابستان

تابستان از راه رسيد. نوستالژي بوي امتحانات. کارنامه، قبولي خرداد و روزهاي خوش ديدن مدرسه بدون معلم و دانش آموز.کلاس هاي خالي و بچه هاي رها شده در کوچه و خيابان. يادم هست که مادرم غصه اش مي گرفت وقتي تعطيلات تابستان شروع مي شد. چه کارها که مي شد انجام داد در آن ايام فراغت. ايام امتحانات که مي شد با خودم مي گفتم که اگر تعطيلات شروع شود چه کارها که نخواهم کرد. ولي خب، نتيجه چيز ديگري بود.
اين روزها که مي بينم بچه های توي کوچه چطور دارند راه بيراهه ما را مي روند دلم مي گيرد که چطور بی تفاوت نشسته ایم.

تفکرات غارنشینی

يکي دوباري درباره وبلاگ هايي که مي خوانم نوشته ام. تقريبا همه وبلاگ هايي را که دنبال مي کنم متن، آهنگ و لحن نوشته هايشان را دوست دارم. اين علاقه سبب شده گاهي ناخواسته تحت تاثيرشان قرار بگيرم. تعريف کردن موردي بماند براي يک جاي ديگر. از دلنوشته هاي جيم انور بگير تا شکر نوشته هاي زاغچه هرکدام سبک خاص و البته جالبي دارند.
توي اين پست هاي کوتاه هم غارنشين یکجورهایی مينيمالي مان کرده. هرجا اتفاقي، حرفي چيزي وسط باشد يک جمله غارنشيني مي آيد وسط کله مان.
"تصور کن! آخرين جلسه کلاس، دانشجويان قريب به اتفاق بگويند، استاد ما از درس شما هيچي نفهميديم". شما باشيد "حس يک استاد نمونه" بهتان دست نمي دهد.
يک بار هم سر امتحان "از دانشجو خواستم توضيحات را چنان ساده بگويد که انگار دارد براي برادر کوچکش تعريف مي کند. گفت: استاد ما برادر کوچک نداريم". آنجا بود که ياد "قوه فوق تخيلي بعضی دانشجوها" افتادم.
یادم هست روزی که قرار شد امتحان میانترم بگیرم "دانشجوها اصرار داشتند که سوال هاي راحت تري طرح کنم ". گفتم "پس من اين عقده ها را کجا بروز دهم نترکم"
 
خلاصه يک پا غارنشين شديم براي خودمان. این هم آخر و عاقبت وبلاگ گردی

خبر خیر

هر دم از این باغ بری می رسد
تازه تر از تازه تری می رسد

می خواهم پیاده باشم

می خواهم پیاده باشم تا هنگام عبورماشین، هراس مادری که کودک دلبندش در هیاهوی کوچه مشغول بازیست نبینم.
می خواهم پیاده باشم تا دستان لرزان پیرمرد عصا به دست را در گذار از خطوط عابر پیاده نبینم وقتی هنوز چند ثانیه ای از سبز بودنش مانده.
می خواهم پیاده باشم تا نبینم مادری را که پیاده کودکش را به زیر چادر گرفته و آن یکی بچه اش با گامهای کوچک از پشت سر می دود و تو حتی نمی توانی سوارشان کنی.
می خواهم پیاده باشم تا شرم نکنم از دیدن پیرزنی که به هنگام بوق ماشین های پشت چراغ قرمز در جا میخکوب می شود و صورتش را زیر چادر سیاهش مستور می کند.
می خواهم پیاده باشم تا خجالت نباشم ببینم مرد عائله مندی را که به همراه خانواده اش پیاده گز می کند تمام مسیرهای هر روزش را
می خواهم پیاده باشم تا خیس شدن عابران حین ردشدن پرشتاب ماشین ها خجالتم نکند در روزهای بارانی.
می خواهم پیاده باشم تا نبینم چشمان چشم انتظار ایستاده به راهی را
تا بلکه آشنایی بیاید و برساندش بی آنکه مجبور به دادن پولی باشد.
 
می خواهم پیاده باشم 
و با پیاده ها

روز زن مبارک

از همان پياده شدن هاي سالانه بود. داخل طلا فروشي نشسته بوديم روي صندلي، منتظر تا عمليات کوچک کردن اندازه انگشتري تمام شود.
 پيرمرد و پيرزن آمدند پشت ويترين. از خودم پرسيدم يعني اينها هم طلا خريدني (از آن واژه هاي من درآوردني) ذوق مي کنن؟
 آمدند داخل. پيرمرد  کت و شلوار کرمي رنگ کهنه تنش بود و چند جايش پاره. معلوم بود از روستاهاي اطرافند. چشمهاي پيرزن داشت از ذوق برق مي زد. دستش را از زير چادر مشکي درآورد و النگوهايش را به طلافروش نشان داد. گفت يکي مثل همينها مي خواهد.
وقتي النگو را کشيد  قيمتش از پولشان بيشتر شد. پيرزن چند باري برگشت و به چهره پيرمرد نگاه کرد.گفت نه کوچکترش را بده طوري که بيشتر از سيصد تومن نشود. طلافروش يکي ديگر را کشيد. شد 295 هزارتومان.
باز هم اصرار داشت 300 تومن شود.
تا اينکه کوتاه آمد. پول را از روسري اش باز کرد و به پيرمرد داد تا حساب کند. کلي غر مي زد سر همين پنج هزار تومان. آخرش هم نفهميدم براي چه اصرار داشت. حرفهايي که بينشان رد وبدل مي شد دل ما را برد. کلي حال کرديم از صفاي دلشان.

آگهی






طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست
با چشمهای روشن و براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر،
این هم نشان ما:
یکسو خلیج فارس
سوی دگر خزر

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

دیر


نفهمیدم،
یعنی متوجه نشدم
یا شایدم حواسم نبود.

یک ساله شدیم آن هم بیشتر از یک ماه پیش.
چه زود گذشت.

همسایه

برنامه مورد علاقه ام که تمام می شود شروع می کنم به کانال گردی. از کانال های وطنی بگیر تا بقیه. چقدر شبکه های داخلی تفسیر و میزگرد دارند. واقعا مشتری هم دارند چنین برنامه هایی؟!
شانسی روی یکی از همین برنامه های میزگردی نظرم جلب می شود. آقای مسئول، کارشناس یا هر چیز دیگری، دارد درباره روابط فیما بین مجلس و دولت توضیح می دهد. چند جمله اول را که گوش می کنم، احساس می کنم در عوالم دیگری سیر می کند آقای مفسر.
تازه! برنامه در یک اقدام خلاقانه پیامک های بینندگان را زیر نویس می کند.
یکی نوشته" لطفا از سوال های پرمغزتر! و اساسی تر استفاده شود". دیگری نوشته "به امید پیروزی مردم در کشورهای همسایه"
کمی صبر کن ببینم.
منظورش سوریه که نبوده؟! یک دفعه فکر نکرده اند که شاید مردم تصورکنند منظورش سوریه بوده. بگذریم که به موضوع برنامه ربطی داشته یا نداشته ولی من اگر جای ایشان بودم اینگونه شاید نمی نوشتم. لااقل چراغی که به خانه روا بود را برای بعضی همسایه ها آرزو نمی کردم.

مدیریت دانش

يکي از همان کلاس هايي که هر از چند گاهي در شرکت برپا مي شد و ما هم مجبور به حضور. مدرس دوره بسيار در کارش وارد به نظر مي رسيد. ابتداي جلسه را با چند سوال آغاز کرد:
+ آيا مي دانيد چه کسي قبلا به مشکل شما برخورده است و چگونه اين مشکل را حل کرده است؟
+ آيا با دانش افراد پس از جدايي آن ها از سازمان خداحافظي مي کنيد؟
يک جاي جالبش آمارهايي بود که مي داد. مي گفت 60 درصد دانش توليد شده در هر سازماني در"تجربه هاي ذهني" ذخيره مي شود که اگر مستند نشود به فنا مي رود.
گذشته از مسايل درون سازماني، من در مراکز پژوهشي و علمي هم سابقه اندکي دارم. ديده ام چگونه کيلويي تحقيقات! انجام مي شود و چگونه قفسه هاي پر شده از پروژه هاي پژوهشي يک شبه خالي و دوباره با يک سري از کاغذها و زونکن هاي جديد پر مي شود.
کمتر کار تحقيقاتي را ديده ام که اساس کارش را بر مبناي تحقيقات قبلي استوار کند. اين چيزها اگر در جاهاي خاصي از صنعت پا بگيرد با اینحال همچنان در مراکز علمي جايش خاليست. جايي که ملاک پيشرفتش رشد توليد علم آن هم از نوع تعداد مقاله هاي خارجي اش باشد چيز ديگري نبايد انتظار داشت.
کمتر ديده ام اساتيد دانشگاه ها که البته علاقه خاصی به کار گروهی ندارند و به ندرت آبشان از جوب همدیگر می رود، تعريف پروژه هايشان بر مبناي يک روال منطقي و اصولي باشد. به تناسب زمان موضوعات خاصي در هر جا باب مي شود و نتيجه اش توليد مقاله و پس از گذشت زمان موضوع بعدي و الی آخر بدون اينکه اين موضوعات به روز ! ارتباط خاصي با يکديگر داشته باشد يا حتي گره اي از صنعت نيمه جان مملکت بگشايد.

ماموریت

چهار انگشت یک دستش را به زور گذاشته بود دهان من. با آن یکی دستش هر از چند گاهی می کوبید روی سرم. اما نگاهش همچنان به چشمانم بود. می دانستم اگر ذره ای تغییر در صورت و رفتارم حس کند تمام پروژه می رود روی هوا. به رفتن راضی نبود. آرام آرام چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید.
اینطور شد که ماموریت خواباندن رضا کوچولو به خوبی و خوشی به پایان رسید.

خواب

+ هفته پيش پنجشنبه هشت صبح قرار بود از دانشجوها ميانترم بگيرم. روز قبلش سوالات رو داده بودم دايره امتحانات. صبح پنجشنبه خوابيده بودم که تلفن زنگ زد. با زحمت گوشي رو پيدا کردم و جواب دادم. بزور مي فهميدم چي ميگه. يه آقايي بود مي گفت مهندس تشريف نمياريد دانشگاه.
ووو
ساعت نه بود. سابقه نداشت اينقدر خواب بمونم. انداختم گردن آه و دعاهاي بچه ها. مجبور شدم امتحان را به يه روز ديگه اي بندازم.

+ کوچکتر که بودم اون وقتايي که با برادرم احمد توي يه دبستان درس مي خونديم (البته اون دو سال از من جلوتر بود)حاج آقام بهش ماموريت داده بود که مراقب من باشه. با هم بريم و بيايم. يادمه که خيلي حرص منو مي خورد. صبح ها موقع مدرسه رفتن، حاضر مي شد، مي رفت دم در حياط واميستاد و منو صدا مي کرد. منم لحظه آخري که مي خواستم از کنار رختخوابم رد بشم با همون لباس هاي مدرسه و کيفم دراز مي کشيدم روي تشک، چند ثانيه اي رو به غنيمت مي خوابيدم.

+ بعضي از عادت ها از بچگي همراه آدم مي مونه، يکيش همين خوش خوابي. سر کار مجاز هستيم ماهي دو ساعت تاخيرداشته باشيم البته به شرطي که بيشتر از نيم ساعت در روز نشه. براي من همون هفته اول ماه سهميه ام پر ميشه. مجبورم الباقي روزا رو مرخصي ساعتي بگيرم براي تاخيرهاي صبحم. اونم با چه مشقتي.
يکي از آرزوهام اينه صبح زود بيدار بشم، بزنم بيرون. يه نون تازه اي بگيرم، بعدش صبحانه و بعد سر وقت برم سر کار. منظورم اينه که دلم مي خواد اينجوري باشم ولي نميشه.

+ يکي از خواب موندن هاي بزرگ زندگيم زماني بود که داشتم فوق ليسانس مي خوندم. يه قانوني تصويب شد. کساني که رتبه هاي اول تا سوم کنکور رو دارن از خدمت سربازي معاف مي شدن. من رتبه ام هفت بود.  بدشانسي آورده بودم. يک مدت که گذشت ديدم همکلاسي هام دارن براي کنکور مي خونن. تست زدن و از اين کارا. مي خواستن کنکور آزاد شرکت کنن. به منم گفتن شرکت کن. گفتم عمرن بتونيد از اين قانون استفاده کنيد.بعيد مي دونستم رتبه هاي کنکور آزاد هم مشمول اين قانون بشه.
 اين شد که دوستان معاف شدن و من دوسال رفتم خدمت مقدس سربازي.

فراموشی




اصلا یادم نبود. خانه که رسیدم به سرم زد برویم گشت و گذار. زدیم به دل طبیعت بدون آنکه خاطرمان باشد.
کلی گشتیم جایی را پیدا کردیم که پر بود از تره کوهی. عصر خوبی شده بود . هوا هم که عالی عالی. منظره شهر از آن بالا دیدنی بود. چند تایی هم عکس دست جمعی گرفتیم. چون دیر وقت بود شام را رفتیم فست فود. باز هم یادمان نیافتاد. فردایش به سرمان زد مهمانی ای بگیریم. البته پیشنهاد من بود، وقتی داشتیم مهمانها را دعوت می کردیم بعضی هاشان می پرسیدند به چه مناسبتی. این شد که ذهن ما مجبور شد کمی به زحمت بیافتد. از آن آسمان به ریسمان بافتن ها. که یهو ...
خانم یادش آمد که بعله . امروز سالگرد ازدواجان است. باورتان می شود. یاد هر دویمان نبود.. که البته از این نظر من شانس آورده بودم.
کلی فکر کردم. مگر می شود آدم چنین روزی را یادش برود. آنهم بعد از فقط پنج سال. خوب شد. روز قبلش کلی گشتیم و برای خودمان چرخی زده بودیم. وگرنه چه خشک و خالی می شد این سالگرد. خوب شد که خدا یادش هست. گرچه خیلی خواسته بود به یادمان بیاندازد.

نان

 
- صف نانوايي بوديم که نرخ هاي جديد را آوردند. نانوا خواست همانجا قيمت ها را عوض کند. داد مشتري ها در آمده بود. هر کسي چيزي مي گفت . صداها که بالاتر رفت نانوا کلافه و بيخيال شد. گفت فعلا همان نرخ قديم.
 
- با يکي از دوستان قديم صحبت مي کردم. انتشاراتي دارد. دستي هم در هنر. همه فن حريف است براي خودش. مي گفت پدرم عضو شوراي نان! است. از يک هفته پيش جلسه برايشان گذاشته اند که قرار است قيمت نان زياد شود. مي گفت گفته اند که چه سياستي به خرج دهند تا نارضايتي مردم تشديد نشود. جوي سازي کردن و اين جور کارها
 
- اداره غلات استان ما شروع کرده به اطلاع رساني! به همه مشترکان همراه اول در استان پيامک زده و نرخ هاي جديد را نوشته. نمي دانم منظور و غرضشان چه بوده. شايد نگران بودند نانواها با قيمت بالاتري نان بدهند دست مردم. يعني يک جورهايي، بالاتر از سياهي.
 
- اينها همه قصه بود. غصه نان ولي چيز ديگري است از آن کارگر ساده که به زور مخارج زندگي اش را فراهم مي کند بگير تا آن بالا مالاها. همه يکجوري گرفتارش هستند. کوچکتر که بودم مي گفتند سر سفره نشستن حرمت دارد. نمي دانستم منظورشان چيست. حالا اما وقتي مي بينم خانواده اي گرد آن هستند، فکرم يک جورهايي مشغول است که مبادا چيزي به ناحق سر سفره ام باشد.
اين غصه هم براي خودش قصه ايست.گاهي فرصت فکر کردن را هم از آدم مي گيرد و گاهي هم مخ آدم را به کار مي اندازد. بعضي ها را ديندار مي کند و بعضي ها را بي دين. قدرت ريسک کردن را که نگو، به کل از آدم مي گيرد.
گاهي حتي به خاطرش نمي تواني حرف دلت را بزني حتي گاهي به خاطرش مجبوري از حقت بگذري و گاهي برعکس.

بهاری

بهار است. هوا هم به غایت بهاری است. درختان با شکوفه و گل به صحنه آمده اند و سبزی روشن برگ های نو رس در پس زمینه تصویر مشهود است. بوی گل در فضا پیچیده، هر درخت میوه ای گل های با رنگ و بوی خود را دارد. اول از همه زردآلو وبادام و آلوزرد بود که گل دادند. بعد گیلاس و هلو و آلبالو. آخر سر هم سیب و گلابی.
هوا مه آلود است. نم نم باران صورت انسان را نوازش می دهد. بوی خاک، بوی صبح و بوی هوای تازه اینجا غوغا می کند. آخر اینجا بهار است. و من ...
بهاری نیستم. با تمام حسی که محیط به من می دهد. مانده با تمام راه های نرفته. خیلی دوست داشتم بهاری بودم. بهاری بودن به چه معناست.
اینکه به رویش دوباره بیاندیشی. اینکه نو نوار کنی، آسمان دلت بهاری باشد، یا سر سبز شوی. نمی دانم کدام یک بهاری بودن را برایم تجربه خواهد کرد. حیف است بهار باشد و بهاری نباشم.

ریاست محترم

اولین جلسه مشترکمان در سال جدید بود. آقای رییس جدید سر وقت در جلسه حاضر بود با دو سه نفر از همکاران. چند دقیقه ای صبر کردیم تا بقیه هم بیایند. نوبت صحبت کردنش که شد گفت: من شنیده ام عادت شده برای کلاس! هم که شده دوستان نیم ساعتی دیر می آیند سر جلسه (کیف کردم) راست می گفت آخرین جلسه سال قبل با رییس قبلی جلسه ای که قرار بود ساعت 10 شروع شود حدود یازده شروع شد البته با یک معذرت خواهی.
خب. می گفتم. شروع کرد به گفتن برنامه هایش. که چه ها می خواهد بکند و چه در سر دارد. از پروژه های عمرانی اش گفت و برنامه های پژوهشی اش.  چه ها و چه ها. همه اش را نوشتم تا یادم باشد که قرارست چه تحولاتی صورت گیرد.
آقای رییس آنجا نگفتم. نه اینکه نتوانستم. جایش نبود. می خورد توی ذوق برنامه ای تان. ولی حالا می گویم .برنامه ات خوب بود خیلی هم عالی. بوی تغییر میداد همه چی. از اینکه از زحمات رییس قبلی در غیابش تقدیر کردی هم کلی حال کردم. ولی
شاید ندیده ای دانشجویانی که به زور اجبار می آیند سر کلاس و می خوابند. می گویند دیشب شب کار بوده اند. شاید نشنیده ای درد دل دانشجوها را که چه شده دیپلم گرفته و درس را رها کرده اند. شاید نگفته اند برایت مدرک را برای چه می خواهند و با چه مصیبتی پول شهریه را جور می کنند. شاید نمی دانی مدرک همه جا از میزان سواد هم واجب تر و با ارزش تر است یا شاید نشده آخر ترم زنگ بزنند و بخاطر نمره بخواهند از خجالتت در بیایند. برگه های آخر ترم را که تصحیح کنی و نمره ها را، نوشته ها را که ببینی شاید چیزی دستگیرت بشود.
همه برنامه هایت را که تا آخر اجرا کنی شما می مانی و دانشجوهای دسته دسته مدرک گرفته و درهای بسته صنعت پژمرده و البته سواد و بار علمی مهجور مانده.
آقای رییس این را آخر سر می گویم: دانشگاه را نه متراژ زیربنای دانشگاه، نه فضای سبز، نه سردر، که چیز دیگری دانشگاهش می کند.

سال نو، سیاق نو


بر ما سالی گذشت
بر زمین گردشی
بر روزگار حکایتی
امید آن کهنه رفته باشد به نکویی
و این نو همی آید به شادی

تصویر: منظره باغ روبرویی

چگونه مايي خواهيم شد

برنامه ي عصرهاي اين روزهاي من شده ترجمه. نه بخاطر مختصر اجرت صفحه اي اش. مي خواهم تا اندك داشته هاي به يادگار مانده از روزهاي دانشجويي و كلاس زبان بر باد نرود. بر باد كه رفته، بر فنا نرود. روزهايي كه شوق رفتن به آنسوها دغدغه روز و شبم بود و به هر جان كندني كه شده بود، مي خواستم بروم. بگذريم كه چه شد و چه پيش آمد و چرا نشد. توي همين متن هاي گاه غير تخصصي و گاه تخصصي چشمم به چيزهايي مي خورد كه فكر و ذهنم را از كار منحرف مي كند.
اينكه ببيني در ينگه دنيا 150 سال، فقط يكصد وپنجاه سال پيش، آمده اند تحقيق كرده اند بر روي روان شناسي كودك و چه ها چه ها. يا جاي ديگر بر روي مدل كردن سازه هاي پيچيده و پر كاربرد وچه نتيجه و چه كاربردها و اجراها. از خودم مي پرسم درآن وقت ها ما چه مي كرديم و به چه مشغول بوديم. با اين هم تاريخچه و پيشينه ما "چگونه" اين شديم؟ اين "چگونه" پرسيدن بيشتر "چرا"يي است تا "چگونه" اي كه خود چگونه اي اش را اندكي مي دانم.
مي دانم نسل هاي بعد ما اين سوال را نه به اين گونه شايد با اندوه سنگين تري بپرسند كه شما ها چه مي كرديد. چون مي بينم جز بوق و كرنا كردن هيچ نمي كنيم.

مكافات عمل

برخوردهايمان عادي بود. در حد يك همكار. از كنار هم كه مي گذشتيم در حد سلام و عليك. مانند بقيه همكارها. تا اينكه دست بر قضا سر يك موضوع كاملا كاري بحثمان بالا گرفت.
همانجا وسط كارگاه صداهايمان رفت بالا براي همديگر. انگاري كه با بالا بردن صدا برهان محكمتري بر مدعاي خود داشتيم.
بگذريم. تمام شد و رفت. حالا كه از كنار هم كه مي گذريم مي ايستيم و دست مي دهيم و سلام و عليك گرمتري مي كنيم. انگار كه ارتباطاتمان مستحكم شده باشد. براي خودم جالب است اين ماجرا.

سه گانه يارانه اي

رفته بوديم فست فود. منو را كه آورده بود ادعا مي كرد قيمت ها را دست نزده. به شوخي گفتم پس تا جايي كه مي توانيم بخوريم تا گرانتر نشده، آخر مگر حقوق ماها را دست زده اند كه شما مي خواهيد گرانترش كنيد.
پيتزا را كه آورد فهميدم چرا قيمت ها را عوض نكرده. بيچاره آب رفته بود. وضعيت معمولي اش كه اين باشد خدا به داد ميني اش برسد.

همه چيز هم كه هدفمند شود، مي ماند اين صندوق صدقات خانه ما. هنوز هم همان مقدار پول مي اندازم كه قبل از هدفمندي مي انداختم. ولي معتقدم انصاف نيست به بهانه واريز نقدي يارانه ها مستمري مستمري بگيران قطع شود. اين پول كفاف اختلاف هزينه هاي قبلي با فعلي را بدهد كلاهشان را بايد بياندازند بالا. حال اصل ماجرا مي ماند و مستمري قطع شده و چشم هاي چشم انتظار و دست هاي خالي تر از قبل

اينجا كه اينطوري ست. از جاهاي ديگر خبرندارم. نانوايي ها خلوت تر از قبل شده، خيلي محسوس. اگر پمپ بنزين بود مي گفتم آمد و شد ها كمتر شده. پرسه زدن ها كم شده . فرهنگ استفاده از مترو و اتوبوس و تاكسي بهتر شده.
كيفيت و اندازه نان همان است كه بود، حتما حجم معده ها كمتر شده يا چيز ديگري جاي نان را گرفته.

پ ن : اين پست كمي قديمي است

شاه بيت

دوهفته اي بود كه رفته بودم مشهد، پابوس امام رضا. اتفاقات چند روز گذشته دل و دماغي براي نوشتن برايم نگذاشته. امروز وبگردي كه مي كردم به چيز جالبي برخوردم. جمله زير را كپي و در گوگل سرچ كنيد. براي خودم خيلي جالب بود.
"پس از راهپيمايي باشكوه ۲۲ بهمن ماه امسال كه ملت ايران علاوه بر تجديد بيعت با رهبر عزيز انقلاب و آرمان‌هاي امام راحل توانستند جهانيان را بار ديگر متحير كنند و بصيرتشان را به رخ تاريخ بكشند و نيز پس از بيداري اخير ملت‌هاي اسلامي منطقه كه باعث سقوط و فرار ديكتاتورهاي دست نشانده آمريكا و غرب شد، اربابان سرخورده آمريكايي و انگليسي فتنه ۸۸ تمام تلاش خود را كردند تا بلكه روح دوباره‌اي به جسد بي‌جان اين جريان رسوا بدمند و با هجمه رسانه‌اي گسترده سعي كردند تا روحيه‌اي به اندك طرفداران خود بدهند تا بلكه بتوانند اندكي از اين شكست‌هاي پياپي پارسال و امسالشان در كشور و منطقه را جبران كنند."

مشغولیت

مشغول بودم. هر روز غروب که از سر کار مي رسيدم خانه بايد مي نشستم پاي برگه ها. کلي برگه بود که بايد به معناي واقعي کلمه اصلاح مي شد.واي که چه روزهايي بود. کلافه گي بعد از خواندن پاسخ ها بعلاوه اذيت هاي رضا کوچولو که دوست داشت روي برگه ها نقاشي کند، جالب اينکه برگه هاي ميانترم هم مانده بود براي آخر ترم.
دوست داشتم از بعضي جمله هايي که نوشته شد بود عکس بگيرم و اينجا آپ کنم. بيخيال شدم . گفتم شاید باعث تکدر خاطر دوستان شود. بايد بوديد و مي ديديد. پر بود از غلطهای املایی و انشایی. چندتایی شان فاجعه. از آنهایی که می خواهی سرت را بکوبی به دیوار.
حالا هم که نمره ها رد شده، گرفتار تلفن هاي گاه و بيگاهشان هستم.
يادم نمي آيد دوران دانشجویی حتي براي يک بار، آخر برگه يک جمله التماس دعا داشته باشم از استادم. یا برای نمره اضافی  حضوری خدمتش برسم. بعضي از برگه ها را که مي ديدم برايم مسجل بود که تقلبي چيزي در کار بوده، اين يکي را بايد اينکاره باشي و بفهمي.
خلاصه هر چه بود تمام شد بالاخره

خنده

مگه چه انتظاري از يک طنز اجتماعي مثل قهوه تلخ مي شه داشت.فارغ از تمام مسایل حاشیه ای که اطراف این مجموعه هست، مگه غیر از اینه که بایستی مشکلات و هنجارهاي اجتماعي رو به زبان طنز به رخ بکشه و براي لحظاتي خنده بر لب آدم بشینه. (وقتی که مشغول تماشا می شیم حتی رضا کوچولو هم می خنده)
برای لحظاتی فارغ از غم و غصه می خندیم. خدا خیرش بده که نیاز خنده هفتگی ما رو تامین میکنه.
بگذریم که این روزها موضوع برای خنده زیاده. مثلا اینجا، اونجا یا اینجا و جاهای دیگه. (گل و بلبله دیگه)

خانه دوست کجاست

من دلم می خواهد
خانه ای  داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو

هرکسي مي خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند

شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست

بر درش برگ گلي مي کوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مي نويسم اي يار
خانه ي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "

کولی

اگه نتوني با برنامه ريزي از وقتت درست استفاده کني
اگه نتوني از سرمايه ات به نحو احسنت بهره بگيري
یا اگه نتوني از داشته هات لذت ببري

ديگران شاید این فرصت رو برای خودشون کنن.

هدفمند سازی

چند وقت پيش تسمه فن ماشين شروع کرد به صدا دادن. کمي شل شده بود. با اينکه سفت کردنش کار چندان سختي نبود پشت گوش انداختم. تا اينکه يه روز که داشتيم توي شهر مي گشتيم، پاره شد و من متوجه اون نشدم. اين باعث شد آب رادياتور به جوش بياد. وقتي فهميدم که ماشين خودش ايستاد. صبر کردم تا کمي خنک شه و دوباره با همون وضعيت ادامه دادم تا به خونه برسم. وسط راه چند باري مجبور شدم بايستم تا ماشين خنک بشه. خونه که رسيديم سريع تسمه رو عوض کردم ولي خبر نداشتم که توي اين ماجرا ترموستات خراب شده. اينو وقتي فهميدم که بعد از تعويض تسمه و چند بار هواگيري همچنان جوش مي آورد. بردمش تعميرگاه تا ترموستات عوض کنم. آقاي تعميرکار گفت واشر سر سيلندر هم سوزوندي. راست مي گفت هيچيش نمونده بود
کلي پياده شده بودم. بگذريم که ناشي بودن آقاي تعميرکار باعث شد تا روکش سيم کلاچ هم بسوزه. تقصير خودم بود . بايد به صداها بيشتر اهميت مي دادم.

زمستان

make a gif

هوا که سرد می شود، سردی رخنه می کند.
چارچوب بدن شروع می کند به لرزیدن. کز می کند گوشه ای.
نه انگیزه ای 
نه شوقی
نه حالی
خوشا به حال آنی که سردی در گرمای خاطرتش اثر نمی کند.

. . .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آگین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
(م. امید)

دسته گل

 make an avatar

روزهایی که عصرش مستقیم باید برم دانشگاه ، صبح با ماشین میام سر کار. (الباقی روزها با سرویس داغون شرکت) هفته پیش صبح که زود هم بیدار شده بودم کلی دنبال سوییچ ماشین گشتم. از خانمم پرسیدم: کلیدو ندیدی. گفت دست رضا بود ، داشت باهاش بازی می کرد.

خلاصه بعد از کلی جستجوی روزانه توی هر سوراخ ممکنی و دربست رفتن به این طرف و اون طرف، آخرش تسلیم شدم و کلید ساز آوردم و مشکل حل شد.
با اینکه خیلی دوست داشتم پیداش کنم و هرجا چشمم دنبالش بود (حتی بقالی سر کوچه) الان غصه ام گرفته نکنه کلید پیدا بشه