روز زن مبارک

از همان پياده شدن هاي سالانه بود. داخل طلا فروشي نشسته بوديم روي صندلي، منتظر تا عمليات کوچک کردن اندازه انگشتري تمام شود.
 پيرمرد و پيرزن آمدند پشت ويترين. از خودم پرسيدم يعني اينها هم طلا خريدني (از آن واژه هاي من درآوردني) ذوق مي کنن؟
 آمدند داخل. پيرمرد  کت و شلوار کرمي رنگ کهنه تنش بود و چند جايش پاره. معلوم بود از روستاهاي اطرافند. چشمهاي پيرزن داشت از ذوق برق مي زد. دستش را از زير چادر مشکي درآورد و النگوهايش را به طلافروش نشان داد. گفت يکي مثل همينها مي خواهد.
وقتي النگو را کشيد  قيمتش از پولشان بيشتر شد. پيرزن چند باري برگشت و به چهره پيرمرد نگاه کرد.گفت نه کوچکترش را بده طوري که بيشتر از سيصد تومن نشود. طلافروش يکي ديگر را کشيد. شد 295 هزارتومان.
باز هم اصرار داشت 300 تومن شود.
تا اينکه کوتاه آمد. پول را از روسري اش باز کرد و به پيرمرد داد تا حساب کند. کلي غر مي زد سر همين پنج هزار تومان. آخرش هم نفهميدم براي چه اصرار داشت. حرفهايي که بينشان رد وبدل مي شد دل ما را برد. کلي حال کرديم از صفاي دلشان.

آگهی






طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست
با چشمهای روشن و براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر،
این هم نشان ما:
یکسو خلیج فارس
سوی دگر خزر

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

دیر


نفهمیدم،
یعنی متوجه نشدم
یا شایدم حواسم نبود.

یک ساله شدیم آن هم بیشتر از یک ماه پیش.
چه زود گذشت.

همسایه

برنامه مورد علاقه ام که تمام می شود شروع می کنم به کانال گردی. از کانال های وطنی بگیر تا بقیه. چقدر شبکه های داخلی تفسیر و میزگرد دارند. واقعا مشتری هم دارند چنین برنامه هایی؟!
شانسی روی یکی از همین برنامه های میزگردی نظرم جلب می شود. آقای مسئول، کارشناس یا هر چیز دیگری، دارد درباره روابط فیما بین مجلس و دولت توضیح می دهد. چند جمله اول را که گوش می کنم، احساس می کنم در عوالم دیگری سیر می کند آقای مفسر.
تازه! برنامه در یک اقدام خلاقانه پیامک های بینندگان را زیر نویس می کند.
یکی نوشته" لطفا از سوال های پرمغزتر! و اساسی تر استفاده شود". دیگری نوشته "به امید پیروزی مردم در کشورهای همسایه"
کمی صبر کن ببینم.
منظورش سوریه که نبوده؟! یک دفعه فکر نکرده اند که شاید مردم تصورکنند منظورش سوریه بوده. بگذریم که به موضوع برنامه ربطی داشته یا نداشته ولی من اگر جای ایشان بودم اینگونه شاید نمی نوشتم. لااقل چراغی که به خانه روا بود را برای بعضی همسایه ها آرزو نمی کردم.

مدیریت دانش

يکي از همان کلاس هايي که هر از چند گاهي در شرکت برپا مي شد و ما هم مجبور به حضور. مدرس دوره بسيار در کارش وارد به نظر مي رسيد. ابتداي جلسه را با چند سوال آغاز کرد:
+ آيا مي دانيد چه کسي قبلا به مشکل شما برخورده است و چگونه اين مشکل را حل کرده است؟
+ آيا با دانش افراد پس از جدايي آن ها از سازمان خداحافظي مي کنيد؟
يک جاي جالبش آمارهايي بود که مي داد. مي گفت 60 درصد دانش توليد شده در هر سازماني در"تجربه هاي ذهني" ذخيره مي شود که اگر مستند نشود به فنا مي رود.
گذشته از مسايل درون سازماني، من در مراکز پژوهشي و علمي هم سابقه اندکي دارم. ديده ام چگونه کيلويي تحقيقات! انجام مي شود و چگونه قفسه هاي پر شده از پروژه هاي پژوهشي يک شبه خالي و دوباره با يک سري از کاغذها و زونکن هاي جديد پر مي شود.
کمتر کار تحقيقاتي را ديده ام که اساس کارش را بر مبناي تحقيقات قبلي استوار کند. اين چيزها اگر در جاهاي خاصي از صنعت پا بگيرد با اینحال همچنان در مراکز علمي جايش خاليست. جايي که ملاک پيشرفتش رشد توليد علم آن هم از نوع تعداد مقاله هاي خارجي اش باشد چيز ديگري نبايد انتظار داشت.
کمتر ديده ام اساتيد دانشگاه ها که البته علاقه خاصی به کار گروهی ندارند و به ندرت آبشان از جوب همدیگر می رود، تعريف پروژه هايشان بر مبناي يک روال منطقي و اصولي باشد. به تناسب زمان موضوعات خاصي در هر جا باب مي شود و نتيجه اش توليد مقاله و پس از گذشت زمان موضوع بعدي و الی آخر بدون اينکه اين موضوعات به روز ! ارتباط خاصي با يکديگر داشته باشد يا حتي گره اي از صنعت نيمه جان مملکت بگشايد.

ماموریت

چهار انگشت یک دستش را به زور گذاشته بود دهان من. با آن یکی دستش هر از چند گاهی می کوبید روی سرم. اما نگاهش همچنان به چشمانم بود. می دانستم اگر ذره ای تغییر در صورت و رفتارم حس کند تمام پروژه می رود روی هوا. به رفتن راضی نبود. آرام آرام چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید.
اینطور شد که ماموریت خواباندن رضا کوچولو به خوبی و خوشی به پایان رسید.

خواب

+ هفته پيش پنجشنبه هشت صبح قرار بود از دانشجوها ميانترم بگيرم. روز قبلش سوالات رو داده بودم دايره امتحانات. صبح پنجشنبه خوابيده بودم که تلفن زنگ زد. با زحمت گوشي رو پيدا کردم و جواب دادم. بزور مي فهميدم چي ميگه. يه آقايي بود مي گفت مهندس تشريف نمياريد دانشگاه.
ووو
ساعت نه بود. سابقه نداشت اينقدر خواب بمونم. انداختم گردن آه و دعاهاي بچه ها. مجبور شدم امتحان را به يه روز ديگه اي بندازم.

+ کوچکتر که بودم اون وقتايي که با برادرم احمد توي يه دبستان درس مي خونديم (البته اون دو سال از من جلوتر بود)حاج آقام بهش ماموريت داده بود که مراقب من باشه. با هم بريم و بيايم. يادمه که خيلي حرص منو مي خورد. صبح ها موقع مدرسه رفتن، حاضر مي شد، مي رفت دم در حياط واميستاد و منو صدا مي کرد. منم لحظه آخري که مي خواستم از کنار رختخوابم رد بشم با همون لباس هاي مدرسه و کيفم دراز مي کشيدم روي تشک، چند ثانيه اي رو به غنيمت مي خوابيدم.

+ بعضي از عادت ها از بچگي همراه آدم مي مونه، يکيش همين خوش خوابي. سر کار مجاز هستيم ماهي دو ساعت تاخيرداشته باشيم البته به شرطي که بيشتر از نيم ساعت در روز نشه. براي من همون هفته اول ماه سهميه ام پر ميشه. مجبورم الباقي روزا رو مرخصي ساعتي بگيرم براي تاخيرهاي صبحم. اونم با چه مشقتي.
يکي از آرزوهام اينه صبح زود بيدار بشم، بزنم بيرون. يه نون تازه اي بگيرم، بعدش صبحانه و بعد سر وقت برم سر کار. منظورم اينه که دلم مي خواد اينجوري باشم ولي نميشه.

+ يکي از خواب موندن هاي بزرگ زندگيم زماني بود که داشتم فوق ليسانس مي خوندم. يه قانوني تصويب شد. کساني که رتبه هاي اول تا سوم کنکور رو دارن از خدمت سربازي معاف مي شدن. من رتبه ام هفت بود.  بدشانسي آورده بودم. يک مدت که گذشت ديدم همکلاسي هام دارن براي کنکور مي خونن. تست زدن و از اين کارا. مي خواستن کنکور آزاد شرکت کنن. به منم گفتن شرکت کن. گفتم عمرن بتونيد از اين قانون استفاده کنيد.بعيد مي دونستم رتبه هاي کنکور آزاد هم مشمول اين قانون بشه.
 اين شد که دوستان معاف شدن و من دوسال رفتم خدمت مقدس سربازي.

فراموشی




اصلا یادم نبود. خانه که رسیدم به سرم زد برویم گشت و گذار. زدیم به دل طبیعت بدون آنکه خاطرمان باشد.
کلی گشتیم جایی را پیدا کردیم که پر بود از تره کوهی. عصر خوبی شده بود . هوا هم که عالی عالی. منظره شهر از آن بالا دیدنی بود. چند تایی هم عکس دست جمعی گرفتیم. چون دیر وقت بود شام را رفتیم فست فود. باز هم یادمان نیافتاد. فردایش به سرمان زد مهمانی ای بگیریم. البته پیشنهاد من بود، وقتی داشتیم مهمانها را دعوت می کردیم بعضی هاشان می پرسیدند به چه مناسبتی. این شد که ذهن ما مجبور شد کمی به زحمت بیافتد. از آن آسمان به ریسمان بافتن ها. که یهو ...
خانم یادش آمد که بعله . امروز سالگرد ازدواجان است. باورتان می شود. یاد هر دویمان نبود.. که البته از این نظر من شانس آورده بودم.
کلی فکر کردم. مگر می شود آدم چنین روزی را یادش برود. آنهم بعد از فقط پنج سال. خوب شد. روز قبلش کلی گشتیم و برای خودمان چرخی زده بودیم. وگرنه چه خشک و خالی می شد این سالگرد. خوب شد که خدا یادش هست. گرچه خیلی خواسته بود به یادمان بیاندازد.