بیماری

چند وقت پیش یکی از همکاران بیماری مادرش را بهانه کرد. یک ماهی مرخصی گرفت و نیامد. با اینکه زمزمه هایی بود ولی چند هفته ای گذشت تا اینکه کاشف به عمل آمد که رفته و در جای دیگری مشغول به کار است. مرخصی اش که تمام شد آمد و استعفا داد. بگذریم که هنوز هم برای تسویه حساب مشکل برایش ایجاد شده سر همین جریان.
حالا ما مانده ایم و یک دل پر از اضطراب که اگر خدای ناکرده، زد و مادر عزیزمان مریض شد و ما مجبور شدیم چند روزی مرخصی بگیریم ، کسی آیا فکر نخواهد کرد که چقدر ما داریم راست می گوییم ؟
کاش از چیز دیگری به عنوان بهانه دروغ گویی استفاده می کرد این همکارما

میوه

نياز به سفارش و يادآوري ندارد. اصلا اگر در خانه ميوه نباشد، يک جاي کار انگار مي لنگد. خيابان هاي اطراف را یک دور که ميزني مي بيني چطور ماشين هاي پر از ميوه را که به انتظار نشسته اند. 
خیار و گوجه کيلويي چهارصد. طالبي سه کيلو هزار. هندوانه و هلو و زردآلو هم همينطور. اينسو و آنسو را که گشت ميزني انگار اوضاع بر وفق مراد باغداران و صيفي کاران است. ولي پاي صحبتشان که بنشيني يک دل سير درددل مي شنوي. آدم می ماند خوشحال باشد یا ناراحت. می گویند سالهای قبل تر صادرات میشده و امسال  کمتر و محدودتر. اینطور شده که اغلب محصولاتشان سرازیر شده توی هر کوچه و خیابان.

تابستان

تابستان از راه رسيد. نوستالژي بوي امتحانات. کارنامه، قبولي خرداد و روزهاي خوش ديدن مدرسه بدون معلم و دانش آموز.کلاس هاي خالي و بچه هاي رها شده در کوچه و خيابان. يادم هست که مادرم غصه اش مي گرفت وقتي تعطيلات تابستان شروع مي شد. چه کارها که مي شد انجام داد در آن ايام فراغت. ايام امتحانات که مي شد با خودم مي گفتم که اگر تعطيلات شروع شود چه کارها که نخواهم کرد. ولي خب، نتيجه چيز ديگري بود.
اين روزها که مي بينم بچه های توي کوچه چطور دارند راه بيراهه ما را مي روند دلم مي گيرد که چطور بی تفاوت نشسته ایم.

تفکرات غارنشینی

يکي دوباري درباره وبلاگ هايي که مي خوانم نوشته ام. تقريبا همه وبلاگ هايي را که دنبال مي کنم متن، آهنگ و لحن نوشته هايشان را دوست دارم. اين علاقه سبب شده گاهي ناخواسته تحت تاثيرشان قرار بگيرم. تعريف کردن موردي بماند براي يک جاي ديگر. از دلنوشته هاي جيم انور بگير تا شکر نوشته هاي زاغچه هرکدام سبک خاص و البته جالبي دارند.
توي اين پست هاي کوتاه هم غارنشين یکجورهایی مينيمالي مان کرده. هرجا اتفاقي، حرفي چيزي وسط باشد يک جمله غارنشيني مي آيد وسط کله مان.
"تصور کن! آخرين جلسه کلاس، دانشجويان قريب به اتفاق بگويند، استاد ما از درس شما هيچي نفهميديم". شما باشيد "حس يک استاد نمونه" بهتان دست نمي دهد.
يک بار هم سر امتحان "از دانشجو خواستم توضيحات را چنان ساده بگويد که انگار دارد براي برادر کوچکش تعريف مي کند. گفت: استاد ما برادر کوچک نداريم". آنجا بود که ياد "قوه فوق تخيلي بعضی دانشجوها" افتادم.
یادم هست روزی که قرار شد امتحان میانترم بگیرم "دانشجوها اصرار داشتند که سوال هاي راحت تري طرح کنم ". گفتم "پس من اين عقده ها را کجا بروز دهم نترکم"
 
خلاصه يک پا غارنشين شديم براي خودمان. این هم آخر و عاقبت وبلاگ گردی

خبر خیر

هر دم از این باغ بری می رسد
تازه تر از تازه تری می رسد

می خواهم پیاده باشم

می خواهم پیاده باشم تا هنگام عبورماشین، هراس مادری که کودک دلبندش در هیاهوی کوچه مشغول بازیست نبینم.
می خواهم پیاده باشم تا دستان لرزان پیرمرد عصا به دست را در گذار از خطوط عابر پیاده نبینم وقتی هنوز چند ثانیه ای از سبز بودنش مانده.
می خواهم پیاده باشم تا نبینم مادری را که پیاده کودکش را به زیر چادر گرفته و آن یکی بچه اش با گامهای کوچک از پشت سر می دود و تو حتی نمی توانی سوارشان کنی.
می خواهم پیاده باشم تا شرم نکنم از دیدن پیرزنی که به هنگام بوق ماشین های پشت چراغ قرمز در جا میخکوب می شود و صورتش را زیر چادر سیاهش مستور می کند.
می خواهم پیاده باشم تا خجالت نباشم ببینم مرد عائله مندی را که به همراه خانواده اش پیاده گز می کند تمام مسیرهای هر روزش را
می خواهم پیاده باشم تا خیس شدن عابران حین ردشدن پرشتاب ماشین ها خجالتم نکند در روزهای بارانی.
می خواهم پیاده باشم تا نبینم چشمان چشم انتظار ایستاده به راهی را
تا بلکه آشنایی بیاید و برساندش بی آنکه مجبور به دادن پولی باشد.
 
می خواهم پیاده باشم 
و با پیاده ها