الکی

خودم که به هیچ عنوان در خاطرم نبود. اینها که چیزی نیست، از این مهمترها از یادم می رود.
تا اینکه صبح اول وقت پیامک از طرف همراه اول و بعد از چند دقیقه پیامک دیگری از طرف یکی از بانکهای مشتری مدار.
فکرش را بکنید زادروز شناسنامه ای آدم با واقعی اش فرق کند. بعضی ها هم حضوری تبریک میگفتن، می ماندم چه بگویم. اوایل حوصله ای بود و برایشان کلا تعریف میکردم که چه شده که این بابای ما شناسنامه را 6-5 ماهی بزرگتر گرفته تا دیر به مدرسه نروم. ولی الان عادت کردم و تبریک ها را با چند جمله و تکان دادن سر و اینجور چیزها پاسخ می دهم.

رضا


حدود سه سال پیش بود. قرار بود یک وام بگیرم با اقساط سه ساله. با خودم گفتم اوووو وه. سه سال. یعنی تا روزی که رضا کوچولو سه ساله بشه. برام زمان زیادی بود.

حالا ازاون دفترچه اقساط چند برگی بیشتر نمونده.

بصیرت

دوستی برایم ایمیلی با همین عنوان برایم فرستاده بود که شاید البته قبلا خوانده باشید. برایم جالب بود.

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد .
بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .
سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .
سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت درباره ی "اهمیت بستن گربه"