هی مترسک کلاه را بردار

قطره قطره اگر چه آب شدیم
 ابر بودیم و آفتاب شدیم

 ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم

هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم

ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم

گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم

اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم

ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم

دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
 ما که با مرگ بی حساب شدیم

محمد علی بهمنی

پاییزانه

این موقع از سال که می رسد، باید جای چند چیز در خانه عوض شود، بعبارتی چیدمان اتاق را تغییر می دهد. تقریبا مشخص است چه باید به کجا منتقل شود. تلویزیون با میزش باید جابجا شود تا بخاری بیاید سر جایش. پشتی ها هم همین طور  و مبل تک نفره اش که رویش می نشیند و قرآن می خواند. همه فعالیت ها را مادرم خودش هدایت و مدیریت می کند. بخاری باید از انباری بیاید حیاط تا شسته و بعد وارد اتاق شود. اینکارها را چند سالی است که من برایش انجام می دهم. تمام موارد ایمنی را هم خودش میاید بالای سرم می ایستد تا مطمئن شود. آنقدر قربان صدقه  ام می رود که کیف می کنم. کافیست یک آخ بگویم تا (دور از جان) خودش را هلاک کند. آخر سر هم کلی پذیرایی می کند. شب هم زنگ می زند خانه ی مان و تشکر می کند.
من که می دانم خیلی برابر این زحمت ها را به او بدهکارم.
شاید خودش یادش رفته باشد.

پشیمانی

چونان کسی که بارها با خیالش، در زمان رفته و آمده
هزار اگر می شد و اگر می بود

و هر بار به جاي ديگر از آنچه شده، رسيده
و يک اي کاش