نداشته ها

تا بحال فکر نکرده بودم
چیزهایی که مرا غمگین می کند بیشترست
یا آنهایی که خوشحالم می کند.

همراه شو عزیز

بشتابید بشتابید. هیچ کوششی بی اجر نمی ماند. به قدر کافی پست و مقام و رانت داریم تا در ثواب کارهایتان برایتان خرج کنیم. اگر به مدیری، معاونت یا ریاست جایی چشم دارید از همین حالا به ما بپیوندید. باور اگر ندارید بروید و نگاه کنید ببینید ما با زحمت کشان در ستادهایمان چه کردیم.(بنگر که از کجا به کجا میفرستمت) چهار سال آینده خود را بیمه کنید. بشتابید. سرمایه دار، سرمایه گذار، مغازه دار، معتمدین شهر، امنای مساجد، عکاس، طراح، همه و همه. (از ایده های جدید برای تبلیغات استقبال می شود.)
نگران استقبال عموم هم نباشید. نهایتش چند آهنگ انقلابی پخش می کنیم همه می آیند. جواب نداد چند آهنگ غیر مجاز هم تنگش.
رونوشت:
               دفتر جناب آقای ...
              محضر گرامی ...
              استاد گرانقدر دکتر...
              روسای محترم ادارات ....

پ ن:  اینجا را بخوانید
میگویم نگران نباشید شاید فکر کرده اند اگر روز اول بروند ثبت نام کنند ، ضایع است.
اصلن روز اول برای اون ندید بدیدهاس که خیلی آتششان تند است.
شاید رسیدگی به امورات مردم نگذاشته وقت کنند و بروند ثبت نام کنند.
شاید آنقدر بهشان بد گذشته که باورشان نمی شود که چهار سال به این سرعت تمام شود.
شاید آنقدر این دوره خسته (زده، ناراحت، خشمگین) شده اند که تا ابد هم به سرشان نزند نماینده شوند.
منتظر هستند شاید گروهی، عده ای بیایند خواهش کنند و بر آنها تکلیف شود که ثبت نام کنند.
نمی دانم شاید.

ما ایرانی ها

عادت کرده ام اگر اینترنتی جايي دارم ثبت نام مي کنم اسمي از ايران در ليست کشورهايش نباشد.
عادت کرده ام زبان فارسي را در آپشنهاي هيچ وب سايتي نبينم.
هيچ کتابچه Manualي را به زبان فارسي نخوانم.
حتي ديگر کليد هاي لوازم ساخت ايران هم اثري از نوشته هاي فارسي نيست.(انگار جرم است اينجا فارسي نوشتن و ايراني بودن.)
عادت کرده ام که اگر (خارج بودم و) يک خارجي پرسيد کجايي هستي راستش را نگويم که مبادا بترسد.
عادت کرده ام نرم افزاري را اگر خواستم رجيستر کنم مجبور باشم به کرک کردن. چون در ليست کشورهايش ايران نيست.
چاره چيست. بايد عادت کنيم. چون حتي نمي تواني براي پدر و مادرت یا دوست و رفيقت هم تعريف کني. شايد متوجه نشود چه مي گويي.
یا شايد غصه واجب تر داشته باشد.

پ ن : اینجا هم که هستم (بلاگ اسپات) باید عادت کنم به تاریخ میلادی چون نمی توانم روزهای خود را در تقویم شمسی داشته باشم. امشب بیست و یکم دسامبر سال دو هزارو یازده میلادی ست والبته یلدای ما ایرانی ها. یلداتون مبارک.

درد کدام ، درمان کدام

نسبتا شلوغ بود. عادت ندارم بروم توي نخ ظاهر و کارهايي که مردم انجام مي دهند. با اينکه صندلي بود کمتر کسي رويش نشسته بود. انگار همه يک جورهايي اضطراب خاموش داشتند. طوري که اگر به کسي مي گفتي بنشين، شاید تلخ مي خنديد.
کمي آن طرف تر صندوق بود. قبل از من چند نفري آنجا بودند.
شصت و هفت هزار و خرده اي، چهل و پنج هزار و خرده اي. واي چکار کند با اين هزينه ها.
نمي دانم.
نمي دانم خوشحال است يا ناراحت. نمي شود حتي تصورش را کرد. اصلا نمي خواهي لحظه اي جاي او باشي. پول را مي دهد و دارو را مي گيرد.

حالش را نمي دانم.
شاید حتی خوشحال باشد از اینکه مجبور نبوده برای چند تا از داروها بار سفر به تهران ببندد.
نمي دانم شايد قرار است خيلي بيشتر از اينها خرج کند.
شايد هم ديگر نيايد اين طرف ها
اصلا شايد بگذارد عزيزش پيش چشمانش مثل شمع بسوزد و تمام شود.
شايد هم اميدوارست همين نسخه، سلامت بيمارش را کفاف کند.
 
پول را که مي دهد فکر تا آخر ماه را حتما نمي کند.
فکر اجاره اي که هنوز نداده
يا قرضي که قول داده بود چند روز بعد بدهد.
يا حتي يارانه اي که خواهد گرفت هم شايد برايش خنده دار باشد.

با اينحال مي دانم فکر هيچکدام نيست . مي دانم

آنتروپی بینهایت

وقتی یک هفته میز کارت را مرتب نکنی می شود این.

رفیق بازی

سکانس اول
کلاس دوم راهنمايي بودم. يک معلم فارسي جديد آمده بود مدرسه ما. خيلي هم سختگير بود. درست يادم هست که داشتيم امتحانات ثلث اول را مي داديم. مثل خيلي جاهاي ديگر سه نفري روي يک نيمکت مي نشستيم. موقع امتحان هم نفر وسط مي نشست روي زمين و مي نوشت. 
سر امتحان همين فارسي بود و من توي معني يکي از کلمه ها مانده بودم. "رجحان". نوک خودکار را هم گذاشته بودم روي کلمه و  آرام ميزدم رويش تا يادم بيايد. تقريبا خيلي ها برگه شان را تحويل داده بودند. تا اينکه يک نفر از ميز پشتي به بهانه برداشتن کاپشن آمد کنار نيمکت ما. آنوقت ها که وقتي مي رسيديم کلاس لباس هايمان را مي کنديم و مي چپانديم توي نيمکت.
پسر نيمکت پشتي يک پسر چشم آبي شلوغي بود که درسش زياد تعريفي نداشت. با اينحال نميدانم برگه اش را چرا زود تحويل داده بود. تا ديد من روي چه کلمه اي مانده ام آرام گفت : "برتري". انگار که تمام غم هاي عالم، گره اش را گشوده باشد. سريع نوشتم و برگه را دادم. 
بين کلاس ما و کلاس بغلي که معلم فارسي مان مشترک بود فقط و فقط من بيست گرفتم. هنوز هم شکلش يادم هست. مثل تووپ توي مدرسه صدا داد که يکي از آقاي محمدبيگي بيست گرفته. توي زنگ تفريح مي ديدم که مي آمدند از دور اين يکي به آن يکي نشانم مي داد و مي رفتند.
مي ترسيدم که مبادا اين پسر چشم زاغ چيزي بگويد. ولي معرفتش بيشتر از اينها بود. آمد و کلي هم تبريک گفت. یادش بخیر

سکانس دوم
چند باري از طريق يکي از آشناها سلام رسانده بود. بيشتر از بيست سال بود که از آن روزها مي گذشت. با اینکه همشهری هم نبودیم چطور من را يادش مانده بود. شده بود يکي از شخصيت هاي رده بالاي منطقه. با خودم کلي کلنجار رفتم تا پیشش نروم. مي گفتم حالا نکند فکر کند بخاطر پست و مقامش به ديدنش مي روم. 
تا اينکه شوق بازگويي خاطرات دوران کودکي قيد همه چيز را زد. زنگ زدم دفترش و گفتم شب منزل خدمت می رسیم.
خانوادگی رفتیم خانه شان. چشمها همان بود ولی از لحاظ جثه خیلی فرق کرده بود. سه تا بچه داشت. قد و نیم قد. پسر بزرگش کپی همان دوران بچگی خودش بود.
تا نیمه های شب نشستیم از گذشته ها گفتیم. از خیلی از دوستان مشترکمان خبر داشت. خانمش به شوخی می گفت آقا محمد رفیق باز است. 
خیلی خوش گذشت.