درك تا به اينجاي من از اقتصاد

اقتصاد ما به نفت وابسته است: طوري كه با ارزان شدن آن اوضاع معيشتي مردم خراب مي شود ولي با گران شدن آن تاثير چنداني در وضع مردم ايجاد نمي شود.

قيمت طلا ارتباط عجيبي با قيمت جهاني آن دارد: با بالا رفتن قيمت جهاني طلا ميتوان بالا رفتن قيمت داخلي اش را توجيه كرد ولي آن وقت ها كه قيمت جهاني بطور قابل توجهي در حال سقوط است قيمت داخلي مستقل از قيمت جهاني اش است.

نسبت عرضه و تقاضا تاثير چنداني در تعيين قيمت اجناس ندارد، قيمت اجناس را اغلب فروشندگان تعيين مي كنند. قميت اجناس رابطه جالبي نيز با ميزان خريد آن دارد. هر چيزي كه گران مي شود شوق مردم براي خريد آن بيشتر مي شود.

كاسب محل ما اجناس را با قيمت روز مي فروشد البته زماني كه قيمت ها ساعتي دارد بالا مي رود و اگر احيانا قيمت جنسي پايين بيايد، ايشان چون گران خريده اند دليلي براي ارزان فروختنش نمي بينند.

معمولا همه از بالا رفتن قيمت ها ناراحتند طوريكه قيمت يك چيز كه بالا مي رود خيلي ها غصه شان ميگيرد كه چرا زودتر كلي از آن نخريده بودند تا بگذارند كنار.

صفرهاي آخر قيمت هر چيزي آنقدر زياد شده كه اغلب موقع پرداخت كارتي  پولش، يك صفر اشتباه مي شود.
مردم همان پنجاه يا صد تومني را به گدا مي دهند يا مي اندازند صندوق صدقات كه پيش از اين عادت داشتند. غافل از اينكه اين پول حالا از قيمت يك نان هم كمتر است.

...اين سياهه درحال تكميل شدن است

دروغ نهادينه "چندگانه دوم: مصاحبه تلوزيوني

توي دفتر نشسته بوديم كه آقاي مسن سراسيمه اومد داخل اتاق.
بچه ها حاضريد؟
چه خبره مگه؟ كسي قراره بياد؟ 
مگه نامه ش نرسيده دستتون؟
نه خوب حالا كي قراره بياد؟
آقاي مسن كه همون مسئول روابط عمومي شركت بود شروع كرد به توضيح دادن. 
دارن درباره فعاليت شركت گزارش تهيه مي كنن. هر كي كه خوب مي تونه صحبت كنه (اينو كه گفت، چشماي بعضيا برق افتاد ....) بياد بهش بگم كه بايد چي بگه!!!! بيشتر درباره اينكه تحريم ها اثر نداشته و ما با اتكا به نيروي جوان داخلي و كارشناساي ....
ديگه از اين به بعدش برام جذابيت نداشت. صداش برام محو شده بود. مثل اين گزارشا رو هر از چند گاهي ديده بودم لابلاي برنامه هاي سيما. اينو كه ديدم براي همه اون دلگرمي هاي كه بعد ديدن اون برنامه ها پيدا كرده بودم.دلم به شك افتاد.
پيرمرد هنوز داشت جلوي چشماي مردد و بي ميل بچه ها يك سري بايد ها و نبايد رو روشن مي كرد.

يعني چي؟
شركت داره با كله ميخوره زمين.
تمام طرفاي خارجي گذاشتن رفتن. حتي ايميل هامونم جواب نميدن. چند ساله شركت دو زار سود دهي نداشته و داره به اميد اينكه روزي روزگاري همه چي درست ميشه اموراتشو ميگذرونه. يعني از خودشون نمي پرسن اين كارگرا چرا بيكار نشستن! چرا ماشين آلات خاموشن! اگه شركت تعطيل بشه كي ميخاد جواب اين همه خونواده اي رو كه چشمشون به اينجاس بده؟ ...
....
تمام اينها توي سرم مثل يك آونگ داره مي كوبه كه ميبينم خانم گزارشگر به سبك اتفاقي گونه وارد اتاق ميشه و ميره سره يكي از كامپيوترها و . . .
همه اون چيزهايي كه بايد بگيره و ضبط كنه، بر ميداره و با خودش مي بره.
مي بره تا براي امثال من ها پخش كنه 
كه دلمونو خوش كنه كه چي

ازون مصاحبه گر و مصاحبه شونده هم ناراحت نيستم. چون دلم خوشه كه حرف دل شون شايد يه چيزه ديگه اي باشه.
ولي ايكاش چند تا سوال ديگه هم ميپرسيد: مشكلاتي ما باهاش مواجه هستيم همگي ناشي از تحريمه؟ يعني اگه تحريم نبوديم هيچ مشكلي نداشتيم باز هم؟ رابطه اي بين مشكلات امروزي ما با توان مديريتي در سطوح بالاي اجرايي وجود داره؟ اصلن مردم ما چقدر قانونمند هستن؟ به نظر شما مديرهاي ما آيا اينكاره اند؟ آيا اين مديرها از فضا اومدن يا نه، از خودمونن؟

سردار سازندگي


سال 75 بود كه آزادراه زنجان-قزوين با مشاركت بانك ملي ساخته و افتتاح شد.آن وقت ها تازه مي خواستم دوران دانشجويي را تجربه كنم. سياست هم سرم نمي شد. مثل الان كه سرم نمي شود. با همه كاستي هايي كه آن وقت ها هم خبر داشتيم باز براي خودش پروژه عظيمي بود . براي مراسم افتتاحش روي همين سازه بتني نوشته اي بود مثل همه نوشته هايي كه خاص اين جور افتتاح هاست. اينكه پروژه به دست چه كسي در چه سالي و چگونه به سرانجام رسيده. خلاصه اش كنم. وضعيت فعلي اش پس از گذشت شانزده سال چيزي است كه در عكس ديده مي شود.
خواستم بگويم اگر در فراموش كردن اسطوره اي سراغ نداريد، ما سردارش هستيم.

عاجزانه


براي همه آن برنامه هاي آشپزي كه پخش كرده ايد و خواهيد كرد. كارشناسان و آنها را كه به قول خودمان اينكاره هستند جمع كنيد و ببينيد چگونه مي توان با درآمد ماهانه چندرغاز غذايي پخت كه هم شكم را پر كند و هم طعم داشته باشد. نيازهاي ويتاميني و پروتئيني بدن را نيز تا حدودي برآورده كند. 
طوري باشد كه هوسهاي گاه و بيگاه بچه ها را جواب گو باشد . جاي گوشت و برنج و مرغ نداشته مان. يك چيزي پيدا كنيد لا اقل همان عطر و بو را بدهد. طعم هم اگر نداشت مشكلي نيست. 
فرمول نان و نمك و اشكنه و اين حرفها ديگر جواب نمي دهد. نمي دانيد ديروز وقتي كه توي مواد لازم غذايتان گفت " فيله مرغ " چقدر علامت سوال براي بچه ها درست شده بود. اگر ممكن است ديگر از اين واژه ها بكار نبريد.
مي دانم يكجورهايي مي خواهيد پوز برنامه هاي ماهواره اي را بزنيد. رقابت است ديگر چكار مي شودش كرد. مشكلي نيست. قابل درك است. اگر برايتان مقدور هست آن مسابقات آشپزي تان را يك ساعتي پخش كنيد تا دلبندهاي ما خوابيده باشند. آن تبليغ هاي برنج و روغنتان به اندازه كافي بي قرارشان مي كند.
آهان
يك چيز ديگر هم تا يادم نرفته اضافه كنم. نميدانم برايتان مقدور است يا نه كه راه حلي پيدا كنيد اين غذاهايي را كه خواسته بودم روي همين اجاق معمولي بشود طبخ كرد. نياز به فر و ماكرو اش نباشد.

با تشكر از حسن ظن شما
جمعي از مادران زحمتكش محل

خرابكاري


اين يک اصل است. خراب کردن از درست کردن راحت تر است. يک ساختمان چند طبقه را ظرف چند ثانيه مي توان خرد و خاكش کرد درحاليکه براي ساختن آن ساعتهاي زيادي صرف شده . 
نمي دانم قبل ترها چطور بوده ولي چيزي كه من مي بينم اينستكه چنين بلايي سر يک سري از واژه ها نيز آمده. 
واژه هاي هايي مثل: 
باور کن، 
به خدا ،
مطمئن باش، 
راستشو بخواي
و خيلي چيزهاي ديگر. واژه هايي که براي خودشان هويتي داشتند. طوري شده كه اگر اين واژه ها بشنويم شك مان بيشتر گل مي كند.

سحری

قبول دارم براي خيلي ها شايد افطاري نوستالژي به يادماندني تري از ماه مبارک رمضان باشد. ولي براي من سحری چيزهاي شيرين تري دارد. که هر وقت يادش مي افتم شرمنده همه آن مهرباني هايي مي شوم که نصيبم بوده و هست.

- خيلي سالها پيش، آن وقت ها که براي آزمون کنکور مجبور بودم بعد از نيمه شب نيز درس بخوانم، آن شبهايي را که مصادف بود با ماه رمضان، مي ديدم که مادرم چطور طول شب، زماني که بقيه راحت سرشان را مي گذاشتند و مي خوابيدند، تا سحر دم به دم مي رفت آشپزخانه و برمی گشت . 
گاه به وضعيت خورشت و غذايش سرک مي کشيد، گاهي سالاد آماده مي کرد، حتی حواسش بود چايي را به موقع دم کند. مي خواست همه چيز تازه باشد.
درست همان زمان بود که مي ديدم وقتش که مي شد، چگونه با عشق و علاقه مي رود بالای سر هر کدام از بچه هايش و بيدارشان مي کرد. مي رفت و دوباره مي آمد. آخرش هم تهديد که به اذان چيزي نمانده و اگر نياييد سر سفره، بي سحر بايد روزه بگيريد. شيرين بود برايم این چیزها. يادم هست که هر وقت داشت سيب زميني سرخ مي کرد يک بشقاب جدا برايم مي ريخت و مي آورد بالاي سرم تا به قول خودش قوت داشته باشم درس بخوانم. اين خاطرات برايم آن قدر شيرين است که هر از چند گاهي هوس می کنم شب هاي ماه رمضان در خانه پدري بمانم تا اینکه سحری با هم باشيم.

- امسال هم مثل سالهايي که بانو به خاطر بچه داري نمي توانست روزه بگيرد، قبل از شروع ماه رمضان به من اطمينان خاطر داده بود که نگران سحري نباشم. با همه کلافگي هايي که بچه داري برايش دارد ولي يادش هست. زودتر بيدار مي شود و بساط سحري را مي چيند روي ميز. آن وقت صدايم مي کند. به عادت بچگي من همچنان با يکبار صدا کردن بيدار نمي شوم و او مجبور مي شود از همان تهديدهاي رايجي که گفتم استفاده کند. بنده هم کورمال کورمال مي آيم و از خجالت سفره اي که چيده در مي آيم. با اینکه تقریبا نیمه هوش هستم ولی می فهمم که با چه زحمتی همه چیز را آماده کرده. بی کم و کاست. خودش بيدار مي ماند تا اذان که شد نماز را بخواند و بعد استراحت کند.

حالا که دارد این روزها تمام می شود دلم خواهد گرفت برای تمام آن عشق ها و مهربانی ها که کافی بود چشمانم را باز کنم تا ببینم.

خاطر پریشان این روزهای من

- مدام از خودم مي پرسم: چيزي يادت نرفته؟ به کسي قولي نداده اي؟ قرار نبوده چيزي براي کسي بياوري يا از کسي چيزي بپرسي؟
دلهره دارم.
 
- گویی در خاطرم چیزی را گم کرده باشم، مدام ذهنم این سو و آنسو پرسه می زند و چشم می گرداند.
نکند چيزي را فراموش کرده باشد. عهده دار وظيفه اي باشد و در پي اش نباشد. کاري  قرار باشد براي کسي بکند. سفارشي چيزي حتي.
فلان مطلب را به فلانی گفتی، قرار بود بروی رفتی، گفته بودی انجام می دهی خاطرت ماند؟
چرا خاطرم اينقدر خلوت است. امکان ندارد. قول و قرارهايم کو؟ بعيد است چيزي نباشد.
 
- اين صحنه برايم چقدر آشناست. حرفي شايد داشت برايم. چيزي را مي خواست برساند. بيخود نبود.

-بی قرارم. می دانم هزار راه نرفته دارم و هزار کار نکرده. می دانم این دانستن خودش نیمی از راه است. ولی نمیدانم چرا در همین نیمه مانده ام.








دروغ نهادینه "چندگانه اول: وام بانکی"

خريد خانه اولين تجربه خريد در سطح نسبتا بالا بود. آنهم براي من با آن وضعيت مالي در بدو شروع زندگي مشترک.
بالطبع مقدار قابل توجهي از هزينه خريد بصورت نقد در دسترس نبود. مقداري از کسري با قرض گرفتن از فاميل و آشنا تامين شد. با اينحال مجبور بودم الباقی را با وام بانکي جبران کنم. سراغ بانکي رفتم که حساب بانکي ام پيشتر، گردش خوبي در آن داشت.
بعد از صحبت با رئيس متوجه شدم که گردش کاري چگونه است. يک سري فرم بود که بايد پر مي شد و يک سري مدارک که بايد از ادارات ديگر تهيه مي کردم. مشغول جمع آوري مدارک که بودم متوجه شدم ناخواسته دارم مدارکي دال بر اينکه بنده يک کشاوز گندمکار هستم و براي خريد گندم نياز به پول دارم جمع مي کنم.
اهميت ندادم. تهيه کردن پول آنقدري برايم اهميت داشت که به اين چيزها فکر نکنم. مدارک آماده شد. در يک نصف روز. هر جا که مي رفتم انگاري همه توجيه بودند. فاکتور خريد گندم را تا خواستم طرف نوشت و داد. نامه جهاد کشاورزي را هم با بدون سوال و جواب و تکميل فرم خاصي گرفتم. نهايتا بهد از يک هفته وام کشاورزي من (از یک بانک غیر کشاورزی) به حساب واريز شده بود.
بگذريم از اينکه تا چند وقت عذاب وجدان داشتم سر اين قضيه.
حالا چند سالي از آن قضيه گذشته و من تقريبا راه و چاه وام گرفتن از خيلي بانک ها را فهميده ام. وام دامداري، قاليبافي و الي آخر. جالب تر اينکه اين همه در يک بانک تجربه کرده ام.
سوال و نکته قابل توجه براي من اينست که بانک موردنظر با اينکه به قطع مي داند بنده اينکاره نيستم، چطور از من مي خواهد اينطور برايشان سندسازي بکنم. چرا من نباید بتوانم بطور عادی و طی یک روالی که مجبور به دروغ سازی نباشم، وام بگیرم؟ تازه با همان بهره های کذایی بالای خودشان. چرا آن بالاسری تنها راه ممکن براي امثال من را اينطور چيده است؟

واقعا چرا؟

بعضی ها

اگر بايستي و دقت کني متوجه مي شوي.
بعضي که مي آيند فقط نگاه مي کنند چه مارکي را بخرند. زود پیدایش می کنند، پولش را می دهند و می روند. با قیمتش هم کاری ندارند.
بعضي نگاه مي کنند مجوز بهداشتي دارد يا نه. حواسشان جمع است که مبادا تاريخ مصرفش گذشته باشد.
بعضي ها هم کلي بالا و پايين مي کنند تا ببينند کدام قيمتش به کيفيتش مي ارزد.
بعضي ها فقط برايشان مهم است کالايي که مي خرند خارجي باشد. در خريد مواد خوراکي هم دنبال لوکسش هستند.
ولي بعضي ها فقط نگاه مي کنند ته جيبشان. چيزي پيدا مي کنند دست خالي نروند خانه. 

با اينحال ديده ام کساني را که مي آيند، قيمت ها را که مي پرسند سرخ و سفيد مي شوند، مي روند. يه جور هم مي روند که تابلو نباشد. توي چشم نزند.
فقط کافيست بايستي و دقت کني

مفهوم واژه ها


از بس که هر چي خواسته بود گفته بودم "باشه، الان" و بعد فراموش میکردم و ماجرا ختم بخیر میشد،
هرچي ازش خواستم "بابایی اون کیف و برام بيار"
گفت: "الان "

و با آرامش به ديدن کارتون مورد علاقه ش ادامه داد.

"قابلیت های یک ورق کاغذ" از نگاه زاغچه

چند وقت پیش وبلاگ زاغچه یه مطلب راجع به کاغذ و قابلیت هاش نوشت.
مثل بقیه یادداشت هاش از این نوشته ش هم خوشم اومد. همونطور که خودش هم توی نظرات گفته موضوع مطلب ربطی به یک ورق کاغذ نداره. ازش اجازه گرفتم تا اینجا بیارمش.
باید اعتراف کنم نگاهی که به قابلیت های یک ورق کاغذ داشته من تا بحال بهش نداشتم.


قابلیت های یک ورق کاغذ

پنجشنبه 18 خرداد 1391 ساعت 11:02 PM
با یک ورق کاغذ سفید می شه خیلی کارها کرد. می شه با خط خوش روش شعری زیبا نوشت و به یه دوست تقدیم کرد. یا با یه عالمه مداد رنگی روش نقاشی کشید. چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن یه گردو. یه خونه با یه سقف شیبدار و در و پنجره و یه خورشید که از پشت کوه در می آد. می شه تاش کرد و باهاش یه موشک، یه قندون یا یه قایق کوچیک به سبک بچگی ها درست کرد و برای یه زمان کوتاه سر بچه ای را گرم کرد و شوق بازی را بهش هدیه کرد. می شه روش یه عکس چاپ کرد. یه عکس یادگاری از یه جمع دوستانه یا یکی که خیلی دوستش داری یا یه منظره خاطره انگیز. می تونی وقتایی که بیکاری و فکرای مختلف تو سرت می چرخه روش خط خطی کنی. حتی می شه زمزمه های اولیه یه شعر تو ذهنت یا یه پست برای وبلاگت را روی یه ورق کاغذ آورد. یه ورق کاغذ می تونه حتی کارت عروسی یا کارت دعوت به یه مراسم عزا باشه. می شه یه نامه رسمی محرمانه باشه. شاید یه نامه عاشقانه از همون هایی که حالا دیگه زمونه شون به سر اومده. یه ورق کاغذ می تونه سند یه معامله بشه. معامله یه خونه کوچیک چهل متری برای زوجی که حالا بعد مدتها کار کردن تونستن خونه بخرن و اون ورق کاغذ می شه مایه خوشحالیشون....
آره. با یه ورق کاغذ می شه خیلی کارا کرد. اما شاید تو ندونی با ورق کاغذی که در اختیارته چی کار کنی. شاید ندونی این ورق کاغذ چه قابلیت هایی داره. بدترین حالت ممکن اینه که بخوای اون ورق کاغذ را پاره کنی و با صدای پاره شدنش آروم بشی و مسکن دردی برای اعصاب داغونت درست کنی. شاید بخوای ورق کاغذ رو مچاله کنی و بندازیش تو سطل زباله. خب اگه از تو کاری بر نمی آد اون ورق کاغذ رو در اختیار دیگران بگذار. نذار یه ورق کاغذ سفید به همین راحتی از بین بره.

خواب

دانشمندان بزرگی روي دسته بندي زمان، هنگامي که انسان به خواب مي رود کار کرده اند. تحقيقات خيلي گسترده و خوبي انجام شده که گاها آدم با مطالعه آن مي ماند که اين همه اطلاعات از کجا آمده.ولي اگر نظر من را بخواهيد خواب از ديدگاه بنده به دو بازه زماني کلي و مهم دسته بندي مي شود. 
يک: از اول خواب يعني زماني که سر را روي بالش ميگذاري  تا زماني که ساعت (يا هر وسیله زنگ زننده ديگر) زنگ زده و براي اولين بار بيدارت مي کند. اين زنگ زدن ساعت ممکن است حتي از يک ساعت قبل شروع شده باشد ولي لحظه اي مورد نظر است که يک دست سرگردان در فضاي اتاق به طريقي حيرت آور و گاها خلاقانه ساعت را يافته و ساکت مي کند.
دو: از زماني که ساعت را خاموش کرده اي تا زماني که کامل بيدار مي شوي و دوباره ساعت را کورمال کورمال نگاه ميکني و با تعجب فراوان ميبيني که تمام معادله هاي سرعت-شتاب-زمان که تاکنون اثبات شده اشتباه از آب در آمده (مگه ممکنه. همين الان ساعت 6.5 بود).و از حيرت يافته هاي جديدي که تجربه کرده اي حتي يادت مي رود که جلوي آينه بروي، دستي به سرو رویت بکشي، چيزي براي صبحانه برداري تا سر کار که مي روي ضعف نکني.
اين بيدار شدن مجدد مي تواند يک عامل بيروني هم داشته باشد. چيزي مانند نوتيس هاي پي در پي همسر البته با چشمان کاملا بسته (پا شو ديرت شد، پاشو)، طوري که حتي صدايش بعد از بستن در منزل توي راه پله هم پيچيده شده باشد. تلفن يکي از همکارانت که قرار بوده شما را راس يک ساعت مشخص سوار کند و الان مقدار متنابهي علف زير پايش سبز شده (اسميکون يک آدم غضبناک). يا اينکه نه، امدادهاي غيبي به کمک شما آمده باشد و خودتان همينطوري و طبق روال طبيعي و بيولوژيکي بدنتان بيدار شده باشيد.
آنقدر به اين دسته بندي ام عادت کرده ام که اگر يک روز غير از آن را تجربه کنم مطمئنا هم خودم تعجب مي کنم هم همکارانم هم راننده هاي خطي سر کوچه که بي نواها مجبورند هر روز صبح کله سحر دربستي مرا سوار کنند و در کمترين زمان تاخير من را برسانند و هم نگهبان حراست دم در شرکت که با آن لبخند معنادارش حرفهای گفتنی زیادی دارد.
اينها را نگفتم تا يافته هاي پزشکي خودم را به رخ بکشم. بلکه از آن غصه ام گرفته که قرار است اين يافته ها به بدترين شکل ممکن در هفته آينده خود را نمايان کند. بله خوب حدس زديد.
ماه رمضان بر همه اداره چي هايي که مثل بنده ساعت کاري شان در ماه مبارک قرار نيست دستخوش تغييرات خاصي باشد مبارک.

خنده بازار

واحد فنی لیستی آماده کرده و مشخصات کارشناس های مورد نیاز واحدش را اعلام کرده. لیست را داده به متولی امور که همان واحد روابط عمومی است تا در روزنامه ها و سایت های کاریابی به اطلاع عموم برساند. 
این وسط آمده توضیحات و تخصص های لازم برای هر رشته را ادیت کرده. حاصل چیزی شده است خنده دار و البته شرم آور.

از این قسم ویرایش ها جای دیگر سراغ ندارید احتمالا.

در خاطر


آنچه از سه سال پیش از این روزها در خاطرم مانده چیزی جز درد نیست. 
تنها و تنها ارتباط آن روزها، تلفن های شبانه  بود و صفحه های اینترنتی که بالا آمدنش جان آدم را بالا می آورد.
خبرها، حرفها، عکس ها و ویدیوها دل آدم را می سوزاند. جز نفرت پیامی نداشت و جز افسوس حاصلی.
آن روزها برای هر چیز اگر برگ زرین بود برای انسانیت روزهای سیاهی بود که حتی یاد کردنش تلخ است. تلخ  تلخ

برای م. ت. (از آرشیو ماه های گذشته)

حالا که همه چيز تمام شده راحت ترم.
آن روز که تماس گرفتید. نمي دانم از روي احترام يا چيز ديگر. به شوخي گرفتم و تمامش کردم. ولي حرف دلم ماند براي خودم. نگفتم.
يک بار هم اشاره کرده بودم بي اجر نمي ماند اين کوشش ها. خودش عوضتان دهد. حالا به هر نيتي که داريد، به مرادتان مي رسيد ان شا ا...
ماکه حسود نيستيم. نيت و تلاشتان از روي صدق کردار است يا هر چیزی، هماني که اول گفتم . "ولمان کن مهندس"
زحمت کشيديد چند بار اينجا و آنجا که جلسه تبلیغاتی داشتيد براي کانديداي محبوبتان بنده نامقدار را دعوت کرديد و من هم براي همه آن چند بار شرمنده تان شدم. نه اينکه نتوانستم. نه .
به خواستن ميلم نبود و به توانستن اشتیاقی. ولي اين چيزي از اجر شما کم نميکند شنيدم که خيلي از همين آدم معروف هاي دعوت بوده اند. بادبان ها را جهت باد گرفته و حضور پررنگ داشته اند.
جاي ما را خالي نکرده ايد احتمالا. التماس دعا

داشته های ناشناخته

هميشه اين فکر اذيتم می کند. اينکه داشته هايي دارم که برايم ارزشي ندارند ولي کمي آنسوتر مي تواند بدردي بخورند. بعضي وقت ها مي نشينم به اين داشته هايم فکر ميکنم. از تجربه هايي که دارم و ميتوانم در اختيار ديگران بگذارم يا از نيرويي براي برداشتن سنگ از پيش پاي مردم.
کم نيستند اين جور چيزها.متاسفانه يا خوشبختانه.
گاهي حتي چند سکه اي که ته جيبت نشسته و دلت مي خواهد به بهانه اي از دستش رها شوي، مي تواند دل کودکي را شاد کند. وقت و زماني که داري و اغلب پاي برنامه ها و تبليغات دارد به هدر مي رود خيلي آسان مي تواند پاي درد دلي بنشيند و سنگ صبوري باشد. خیلی ساده و بدون هیچ هزینه ای.
مي بينيد که داشته هاي ارزشمندي در اختيار داريم.

بدون عنوان

هر چقدر هم بخواهي تلخ نباشي، چيزي بجز تلخي نيست که نقل کني.
شايد اين عادت بدي باشد که هر خبري را يک تيتر کوتاه بزنند. سه کشته و چهار زخمي. همين و بس؟!
پس دردي که کودکان زير دست و پا کشيده اند کو؟ 
چشمان مادراني که خوشي شان را به دلخوشی دلبندانشان بسته و به مراسم رفته بودند و حالا داشتند دنبال جگر گوشه شان مي گشتند چه.
آه و ناله خانواده هاي داغديده اي که بچه هايشان زير دست و پاي بي فکري ما، بي عرضگي ما تلف شدند چه؟
 
-درست دو ماه پیش بود که یک اتوبوس که مسافرانش دانش آموزان یک مدرسه در بلژیک بودند. در یک سانحه برخورد با دیواره تونل کلی تلفات داد و در بلژیک عزای عمومی اعلام شد. جستجو کنید ببنید چطور رساناها، دولت، مقامات مسئول و رهبران کشورهای همسایه رفتار کردند.

- اين روزها اگر گذرت به شهر خرمدره بيافتد خواهي ديد که چطور با پلاکاردهاي بزرگي به اطلاع عموم رسانده اند که فرمانداري شهرشان به عنوان فرمانداري برتر استان شناخته شده و چه تبريکها و چه و چه. نکته جالب اینجاست که  خبر ها که بالا و پایین می کنی، می بینی چطور مسئولین دم از بی اطلاعی و عدم هماهنگی لازم می زنند و توپ را به خانه این و آن می اندازند. دوستی به شوخی می گفت اگر چند نفر یک جلسه سیاسی بگذارند حتما فرمانداری خبردار است ولی جمع شدن چهار هزار نفر آدم با این شکل در یکجا بی خبری خودش مسئله ای است.

- نميدانم اين برنامه به بهانه روز مادر بود يا نبود. ولي هر چه بود کادويي از وحشت و ترس  بود. با خاطره ای تلخ تر برای روزها و سالهای بعد. اينجا که هستيم خبرها بيشتر مي آيد. یک می گفت که در بيمارستان مرد داغدار به مادر بچه تلف شده اش مي خروشيد که چرا بي اجازه به اين مراسم شوم رفته اند.فکرش را بکنيد. در دل اين مادر چه جهنمي برپاست.

-ولی همه این حرفها به کنار. این حرفها برای خانواده قربانیان بچه نمی شود. آنها که بچه بزرگ کرده اند می دانند که با چه زحمتی بچه به این سن و سال می رسد.

دو گانه احوال پرسی

خط يک:
دلت گرفته. گوشي رو بر مي داري و شماره يکي از دوستان قديميتو که خيلي باهاش راحت بودي، ميگيري. کلي هم ممنون دنياي ارتباطات ميشي که سد و فاصله ي بين آدم ها رو در حد فشار دادن چند تا دگمه کم کرده. خوشحالي از اينکه توي فون بوکت شماره آدم هایی رو داري که هر وقت بخواي ميتوني باهاشون صحبت کني.
بعد از کلي احوال پرسي و درست همون وقتی که حالت یواش یواش رو به خوب شدنه، طرف پشت گوشي ميپرسه چه عجب از این طرفا
به شوخی میگه " نکنه کارت اوفتاده، یاده ما کردی"

ناراحت میشی از اینکه رسم بر اینه که مردم تا کارشون نیوفته یاده هم نمیکنن.
از اینکه اگه دلت خواست با کسی حرف بزنی باید صبر کنی تا کارت بیفته.
از اینکه اگه بگی همینطوری دلم خواست زنگ زدم، کسی راحت باور نکنه.

خط دو:
کارت یه جایی گیر کرده. توی یک اداره، بانک یا بیمارستان. یادت میافته که کسی رو داری که کمکت کنه. بتونی ازش پول قرض بگیری، مشاوره بگیری یا حرفش اونجایی که کارت گیر کرده، برو داشته باشه. گوشی رو بر می داری و شماره شو میگیری. ای بابا. چرا گوشیش چرا خاموشه. یه باره دیگه. این دفعه میگه در دسترس نیست!
دوباره زنگ میزنی . بعله خودشه. کلی سورپرایز میشه از اینکه بهش زنگ زدی. از لحن صداش میفهمی که کلی حال کرده از اینکه بعد از مدت ها به فکرش بودی و بهش زنگ زدی.بین حرفاش هرجا وقت گیر میاره میگه "خیلی با معرفتی" یاده آدم های زیادی میاد وسط. دوستای قدیمی و خاطراتشون. از بی معرفتی دوستای مشترک که برا خودشون کسی شدن و همدیگر رو فراموش کردن. 
هر چه مکالمه جلوتر میره گفتن خواسته ات سخت تر میشه. از این هراس داری اگه بفهمه بخاطر کاری که باهاش داشتی بهش زنگ زدی عیشش مکدر بشه.
اصلن فکر اینجاشو نکرده بودی
بیخیال حرفت میشی و یه جور تمومش میکنی. آخره سر هم رفیقت پشت تلفن یه چیزی میگه که میرسی سر جای اولت . "اگه کاری چیزی داشتی حتما زنگ بزن. تعارف نکنی ها"
می مونی که چه مدت بعد می تونی زنگ بزنی بدون اینکه نگران شیرینی حالی باشی که ازش پرسیدی. 
یک هفته خوبه . 
نه بذار یه ماه بعد.
 
 اصلن ولش کن.

حرف آخر

بايد اعتراف کنم هر چه من در نوشتن پس رفت داشته ام نوشته هاي دوستاني که مي خوانمشان پيشرفت کرده. نمی دانم یا شايد هم به مذاق من بيشتر از پيش خوش مي آيد.آخر سال مدتي را نتوانستم نوشته هايشان را بخوانم. تا اينکه نشستم و آنچه در دو ماه نوشته بودند يکجا ظرف يک نيم روز خواندم. آنقدر بعضي هاشان زيبا بود که دلم نمي رفت به بستن پنجره هاي زيادي که باز بود.
چه خوب بود اگر آخر سالي چند وبلاگ خوب را به هم معرفي ميکرديم.
چند نوشته خوب، چند کتاب خوب،
مثل کاری که یک پزشک کرده

خوب بود اگر مي بود.
اينجا مطلب خوبي خواندم.
امیدوارم که سال خوبی را در پیش داشته باشید.
به قوله شادی: يه وقتي ميرسه که به تغيير سالها بي تفاوت ميشي و هيجانش ميشه برات در حد تغيير ماه آبان به آذر

چهارشنبه سوری

فقط توی کلاس زبان یا پای برنامه شبکه های ماهواره ای نیست که پی می بری شادی کردن کم داریم. حتی شب چهارشنبه آخر سال هم می شود فهمید این چیزها را. 
اگر پنجشنبه روزی، آخر وقت گذارت به اتوبان تهران- کرج و ترافیک مسیرهای منتهی به شمال بیافتد متوجه می شوی. 
یا اینکه ببینی چگونه جوان های هم سن و سال خودت شادی کردن را فراموش کرده اند و پی چه ها که نرفته اند. 
رنگ و نحوه لباس پوشیدن هامان که داد می زند این چیزها را. 
قیافه های عبوس و گره خورده. 
آمارهای نداشته از کلی ناهنجاری که ریشه در نبود شادی دارد.

نه اینکه خودم درشب چهارشنبه سوری شادی نکردم. اتفاقا در حیاط خانه پدری همه جمع بودیم و آتش همانجای همیشگی به راه و ما همگی یک دل سیر پریدیم از دل آتش. ولی.

ولی دلم می خواست تمام شادی هامان شکلش چینی نبود. حرام نبود. به جنگ نمی مانست.
آقای قاضیان اینجا مطلبی را نوشته که خواندن و نقدش را به دوستان پیشنهاد میکنم.

زبان بی زبانی

نميدانم برايتان پيش آمده يا نه. اينکه پول بدهي، وقت بگذاري، بروي عذاب بکشي و برگردي. آخرش هم به پوچي برسي.
کلاس هاي زبان را مي گويم. قصه از آنجا آغاز مي شود که موضوع بحث مشخص مي شود. در نظر بگيريد قرارست درباره سرگرمي هاي زندگي تان صحبت کنيد. جالب اينجاست که ديگر این آخره وقتی قوه تخيل هم از کار مي افتد. مگر چقدر بايد تخليتان قوي باشد.
تمام دغدغه هاي دستوري و تلفظي اش به کنار.
"دله خوش" انگليسي اش چه مي شود . آها . "سير" چه مي شد؟ "اي بابا". چي؟
مشکل اگر در همين حد بود حرفی نبود. باز هفته بعد مي شود . روز از نو، روزي از نو.
مي رسيم به آنجا که قرار است درباره آخرين کتابي که خوانده ايم صحبت کنيم. عده اي پاي کليات شمس و ديوان حافظ را کشيده اند وسط و خلاص. بعضي ها هم با گشاده رويي خاص ياد خاطرات کودکي شان و داستان هاي اتل متل افتاده اند. يک سري هم چنان به جيب مراقبت فرو رفته اند که نمی دانی در اندیشه کلمات اند یا یاد کدامین مشغولیت ذهنیشان افتاده اند که روی سر برآوردن ندارند.
آخرش هم باز همان "ای بابا" خودمان

وصف العیش

دیروز که پرشکوه از جو چند مطب نوشته بود یاد خیلی از چیزهایی افتادم از این قسم. یادم هست که یکبارهمراه بانو رفته بودیم سونوگرافی، متعرض شدم به اینکه چرا چهار نفر چهار نفر! بیمار می فرستند داخل یک اتاق دو در سه برای معاینه. فکرش را بکنید. شرم را خورده ایم، حیا را قورت داده ایم.
-
چند وقت پیش بدلیل بی احتیاطی خودم پای فرز، براده رفت توی چشمم. جدی اش نگرفتم تا اینکه اوایل شب دیدم امانم را بریده. با یکی از بستگان رفتیم مطب چشم پزشک. شرایط همان بود که همه جا فراگیر است گویا. منشی در کمال خونسردی تحسین برانگیز و مثال زدنی پول ویزیت را گرفت و گفت بنشینید تا صدایتان کنم. احتمالا خودش با مقوله اورژانسی آشنا بود که من همان دفعه اول چیزی نگفتم. تا اینکه دیدم سه چهار نفر را فرستاد داخل و من همچنان از درد چشم می گریستم. هر بار هم که گوشزد می کردم که مشکلم جدی ست. با حالتی که گویی حرف نامربوطی زده ام یا انتظار بیجایی دارم، می گفت : الان. یه کم صبر کنید. الان.
تا اینکه صبرم به جوش آمد و پول ویزیت را با عصبانیت گرفتم و رفتیم یه جای دیگر.
-
هفته پیش حاج آقای من (پدرم) برای انداختن چند عکس ام آر آی از زانویش رفته بود قزوین. آنقدر پیچانده و کشانده بودنش اینطرف و آنطرف که نگو و نپرس. گاه برای ناخوانا بودن دستور پزشک، گاه برای نبود چند دارو برای تزریق. . .
برایمان که تعریف می کرد، حالم دیدن نداشت.
-
از این دست قصه ها کافیست یکجا بنشینی و تعریف کنی تا ببینی چطور سفره دل هر کس پر از این قسم حرف هاست. پر پر آنقدر که کرت کند.

زمستان است

دی ماه چهار سال پیش بود و ما تازه به این منطقه نقل مکان کرده بودیم. چنان برف سنگینی بارید که در تاریخ اینجا کم سابقه بود.آدم های زیادی در راه مانده بودند. حتی بقیه ارگان های نظامی هم کمک می کردند تا جان انسانهایی که در برف و کولاک مانده اند نجات یابد.عمق ماجرا به حدی بود که تمام برنامه های زمستان های سالهای بعدم را تحت تاثیر قرار داد. یک جورهایی از آمدنم پشیمان شده بودم . عکسها را ببیند متوجه می شوید.خاطرات تلخ و شیرین زیادی از آن روزها را به یاد دارم.