وصف العیش

دیروز که پرشکوه از جو چند مطب نوشته بود یاد خیلی از چیزهایی افتادم از این قسم. یادم هست که یکبارهمراه بانو رفته بودیم سونوگرافی، متعرض شدم به اینکه چرا چهار نفر چهار نفر! بیمار می فرستند داخل یک اتاق دو در سه برای معاینه. فکرش را بکنید. شرم را خورده ایم، حیا را قورت داده ایم.
-
چند وقت پیش بدلیل بی احتیاطی خودم پای فرز، براده رفت توی چشمم. جدی اش نگرفتم تا اینکه اوایل شب دیدم امانم را بریده. با یکی از بستگان رفتیم مطب چشم پزشک. شرایط همان بود که همه جا فراگیر است گویا. منشی در کمال خونسردی تحسین برانگیز و مثال زدنی پول ویزیت را گرفت و گفت بنشینید تا صدایتان کنم. احتمالا خودش با مقوله اورژانسی آشنا بود که من همان دفعه اول چیزی نگفتم. تا اینکه دیدم سه چهار نفر را فرستاد داخل و من همچنان از درد چشم می گریستم. هر بار هم که گوشزد می کردم که مشکلم جدی ست. با حالتی که گویی حرف نامربوطی زده ام یا انتظار بیجایی دارم، می گفت : الان. یه کم صبر کنید. الان.
تا اینکه صبرم به جوش آمد و پول ویزیت را با عصبانیت گرفتم و رفتیم یه جای دیگر.
-
هفته پیش حاج آقای من (پدرم) برای انداختن چند عکس ام آر آی از زانویش رفته بود قزوین. آنقدر پیچانده و کشانده بودنش اینطرف و آنطرف که نگو و نپرس. گاه برای ناخوانا بودن دستور پزشک، گاه برای نبود چند دارو برای تزریق. . .
برایمان که تعریف می کرد، حالم دیدن نداشت.
-
از این دست قصه ها کافیست یکجا بنشینی و تعریف کنی تا ببینی چطور سفره دل هر کس پر از این قسم حرف هاست. پر پر آنقدر که کرت کند.

زمستان است

دی ماه چهار سال پیش بود و ما تازه به این منطقه نقل مکان کرده بودیم. چنان برف سنگینی بارید که در تاریخ اینجا کم سابقه بود.آدم های زیادی در راه مانده بودند. حتی بقیه ارگان های نظامی هم کمک می کردند تا جان انسانهایی که در برف و کولاک مانده اند نجات یابد.عمق ماجرا به حدی بود که تمام برنامه های زمستان های سالهای بعدم را تحت تاثیر قرار داد. یک جورهایی از آمدنم پشیمان شده بودم . عکسها را ببیند متوجه می شوید.خاطرات تلخ و شیرین زیادی از آن روزها را به یاد دارم.