بی تفاوتی


بار اول احسان بود که ایراد گرفت. بعد ابراهیم و بعد احمد و الی آخر. هر کدام یک جور ولی همه تقریبا به یک حرف می رسیدند. اگر هم نمی رسیدند من می گفتم بهشان.
عزیزان! من بی تفاوت نیستم .
به تمام آنچه که دور و برم می گذرد. به همه چیزهایی که میبینم.
ولی
یک ولی درشت و بزرگ
که من علاقه ای به این جور نوشتن ها ندارم با اینکه خیلی این جور نوشته ها را می خوانم. مدرک: تصویر فید هایی که هر روز میخوانم. اغلب در مورد اتفاقات روز است.
بگذارید به حساب نداشتن سواد سیاسی. آخر مگر همه چیز سیاست است. این جور نوشتن ها پیشنیازهایی دارد که من در خود نمیبینم.
مهدی، ساسان و محسن جان من مهم تر این چیزها چیزهای زیادتری میشناسم و به دلیل عدم شناخت کافی نمی توانم وارد این حوزه بشوم. نظرهایم را در کامنت ها، این طرف و آن طرف می گذارم.
باز هم می گویم نظر همه تان برایم محترم است. با اینکه تازه شروع کرده ام شاید روزی طوری دیگر شود.

تقدیم به خرمشهر


حتی تصور چنان غارتی اکنون وحشت آور است. آری خرمشهر، تکه ای از ایران، در چنگ دشمن بود.


فریاد (م. امید)
خانه ام آتش گرفتست
آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هرسو ميدوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وزميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از درون خسته و سوزان
ميكنم فرياد ، اي فرياد


. . .  خفته اند اين مهربان
همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا
مشت خاكستر
واي آيا هيچ سر بر مي كنند
از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي كنم فرياد ، اي فرياد 


و ای کاش فقط آتش بود . . 

خرداد


خرداد آمد و ما ...
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم (*)

فقر سرگرمی


چند وقتیست به دلایل خاص کاری بایستی روزهای چهارشنبه و پنجشنبه تهران باشم. بالطبع عصر پنجشنبه باید برگردم ابهر پیش خانواده. این هفته با هفته های قبل خیلی فرق داشت. موقع برگشت توی اتوبان تهران-کرج بیش از دو ساعت علاف بودم. تعطیل شدن دو روز اول هفته شور خاصی به این ترافیک همیشگی داده بود. و بیش از پیش حضور قشر خاصی از جامعه. غیر از مدل های جورواجور ماشین های مدل بالا، مشکل حل نشده ترافیک این ناحیه و فرهنگ ناجور رانندگی شهروندان، یک چیز دیگر برایم خیلی جالب بود. اینکه چقدر بایستی تشنگی برای تفریح زیاد باشد  تا مسافران چنین مصایبی را به جان بخرند و برای مدت زمانی هرچند اندک تمام آنچه ترافیک وحشتناک و اعصاب خردکن دارد را تحمل کنند. این را من فقط به حساب فقر سرگرمی  و شادمانی میگذارم و بس . البته وضع تهران از این بابت خیلی بهتر از سایر جاهاست. بعدا مفصل می نویسم در این باره.

صبح

بعضی صبحها به خاطر شرکت در امتحان یا سر کلاسی رفتن یا هر کار خاص دیگر که مجبورم زودتر از معمول بیدار شوم، موقع خواب و زمان کوک کردن ساعت در این فکرم که بایستی برای این کار حتما زود بیدار شوم . آنقدر در این هراس هستم که چندین بار تا صبح بیدار می شوم. گاهی آنقدر زودتر از زنگ ساعت بیدار می شوم که کوک کردن هم بیخودی بنظر می آید. ولی چیزی که مرا آزار می دهد این نیست. من از این ناراحتم که چرا در سایر روزها نصف چنین وسواسی برای بیدار شدن برای نماز صبح نیست.
مهم نیست؟ تکراری است؟ خدا کریم است،می بخشد؟ چنین تصوری به مرور خسته کننده می شود؟نمی دانم پاسخ چیست. ولی خیلی به من بر می خورد این چیزها.
این را گفتم که چیز دیگری بگویم. چند روز پیش که به خاطر یکی از همان دلایل مجبور بودم نزدیک اذان صبح بیدار شوم. قبل از تکبیر موذن، بلبل چنان به آواز مشغول بود که آدم را مبهوت و مجذوب می کرد. یاد آن حکایت از گلستان سعدی افتادم .(دوش مرغي به صبح مي ناليد - عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش)

براي محمد که از مادرش نوشت

نمی دانم خانه چندم راز سر به مهر بود، که درباره مادرش مطلبی نوشته بود و عکسی گذاشته بود. من هم برایش همین شعر شهریار را کامنت لینک گذاشتم.
از مادر گفتن و خاطره او را زنده کردن نه بهانه مي خواهد نه چيزي. ماها که داریم باید قدرشان را بیشتر بدانیم. باز دیدم دوباره از خاطراتش نوشته (+)، با آن قلم ساده و شیوایش. محمد جان سپاس که به یاد ما انداختی گنجهایی که داریم  خدا بیامرزد مرحومه، مادرت را.

ای وای مادرم (استاد شهریار)
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر کنج خانه صحنه ئي از داستان اوست
در ختم خويش هم بسر کار خويش بود
بيچاره مادرم

هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هويج هم امروز ميخرد
بيچاره پيرزن ، همه برف است کوچه ها

او از ميان کلفت و نوکر ز شهر خويش
آمد بجستجوي من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پيت نفت گرفته بزير بال
هر شب در آيد از در يک خانه فقير
روشن کند چراغ يکي عشق نيمه جان
او را گذشته ايست ، سزاوار احترام :

تبريز ما ! بدور نماي قديم شهر
در ( باغ بيشه ) خانه مردي است باخدا
هر صحن و هر سراچه يکي دادگستري است
اينجا بداد ناله مظلوم ميرسند
اينجا کفيل خرج موکل بود وکيل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سير ميشوند
يک زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه
او مادر من است

انصاف ميدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزي که مرد ، روزي يکسال خود نداشت
اما قطارهاي پر از زاد آخرت
وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري يادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يک چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شد دريغ

نه ، او نمرده ، ميشنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و کله ميزند
ناهيد ، لال شو
بيژن ، برو کنار
کفگير بي صدا
دارد براي ناخوش خود آش ميپزد
او مرد و در کنار پدر زير خاک رفت
اقوامش آمدند پي سر سلامتي
يک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسيار تسليت که بما عرضه داشتند
لطف شما زياد
اما نداي قلب بگوشم هميشه گفت :
اين حرفها براي تو مادر نميشود .

پس اين که بود ؟
ديشب لحاف رد شده بر روي من کشيد
ليوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه هاي شب .
يک خواب سهمناک و پريدم بحال تب
نزديکهاي صبح
او زير پاي من اينجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نياز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر ميشود خموش
آن شيرزن بميرد ؟ او شهريار زاد
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد بعشق

او با ترانه هاي محلي که ميسرود
با قصه هاي دلکش و زيبا که ياد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشيد و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه به اشکهاي خود آن کشته آب داد
لرزيد و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز
تا ساختم براي خود از عشق عالمي
او پنجسال کرد پرستاري مريض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد براي تو ؟ هيچ ، هيچ
تنها مريضخانه ، باميد ديگران
يکروز هم خبر : که بيا او تمام کرد .

در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پيچيد کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سياه
طوماز سرنوشت و خبرهاي سهمگين
درياچه هم بحال من از دور ميگريست
تنها طواف دور ضريح و يکي نماز
يک اشک هم بسوره ياسين چکيد
مادر بخاک رفت .

آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
يک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتني است
اما پدر بغرفه باغي نشسته بود
شايد که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگي ،‌ ستم و درد و رنج نيست
اين هم پسر ، که بدرقه اش ميکند بگور
يک قطره اشک ، مزد همه زجرهاي او
اما خلاص ميشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .

آينده بود و قصه بيمادري من
ناگاه ضجه ئي که بهم زد سکوت مرگ
من ميدويدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پي من باز ميکشيد
ديوانه و رميده ، دويدم بايستگاه
خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع
ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه
باز آن سفيدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نيمه باز :
از من جدا مشو

ميآمديم و کله من گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب ميکنند
پيچيده صحنه هاي زمين و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه ميگريختند
ميگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنيا به پيش چشم گنهکار من سياه
وز هر شکاف و رخنه ماشين غريو باد
يک ناله ضعيف هم از پي دوان دوان
ميآمد و بمغز من آهسته ميخليد :
تنها شدي پسر .

باز آمدم بخانه چه حالي ! نگفتني
ديدم نشسته مثل هميشه کنار حوض
پيراهن پليد مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولي دلشکسته بود :
بردي مرا بخاک کردي و آمدي ؟
تنها نميگذارمت اي بينوا پسر
ميخواستم بخنده درآيم ز اشتباه
اما خيال بود
اي واي مادرم