برنامه ریزی


هر وقت که به فکر مي افتم براي کارهايي که بايد انجام بدهم برنامه ريزي کنم، اول دانه درشت ها را مي چينم کنار ورق کاغذي که روي آنرا با ايام هفته و ماه هاي سال نوشته ام.
ساعت هاي خالي روزانه هم معمولا از ساعت هشت عصر به بعد يعني درست بعد از اينکه از سر کار به خانه مي رسم. روي کاغذ همه چيز مهياست. با اينکه براي بعضي شان جا کم مي آورم باز هم خيالي نيست. بي خيالشان مي شوم. تا اینجا همه چیز اصولی است و منطقی.
ولی چیزی که بعد از آن اتفاق می افتد چیز دیگری ست. وقتی می رسی خانه، با کوله بار خستگی یک روز کاری، تازه غصه ات می گیرد برنامه داری.
برنامه می شود برایت آیینه دق.
 
می زنی دنده بیخیالی، دراز می کشی جلوی جعبه جادویی و تمام زحمتی که می کشی فشار دادن دکمه های ریموت است. انگار بایستی واقعا آنتروپی ات همچنان به بی نهایت میل کند. بقدری راحت هستی که اجازه فکر کردن به کارهایی را که باید انجام می دادی نمی دهی تا مبادا خاطرت  مکدر شود. با خودت می گویی از فردا.

این "فردا" برایت می شود ماه، سال. تا اینکه دوباره دردت بگیرد از این بی برنامگی. چشم باز میکنی می بینی از 14 همکلاسی دانشگاهت 12 تایشان دارند در بهترین دانشگاه ها ادامه تحصیل می دهند و تو در حرفه ای که به آن مشغولی حتی از یک درصد توان ات هم استفاده نمی کنی. همه ی روز داری چوب بی برنامگی خودت را می خوری.
 
باید آستین ها را بالا زد.اینطور نمی شود.

2 نظرات:

پیر فرزانه گفت...

جالب این جاست که همیشه هم اولویت با انجام کارهایی می شود که اصلا برایشان برنامه ریزی نکرده ایم .
برای همین هم ما همیشه یک چند سالی از برنامه هایمان عقب هستیم که شکر خدا زیاد هم غصه اش را نمی خوریم . اما وقتش که برسد آنچنان عقب افتادگی را جبران می کنیم که نگو و نپرس.فکر می کنم شما هم همینطور باشید.

Unknown گفت...

آره.دقیقا
ما هر چقدر برنامه ریزهای موفقی هم باشیم باز هم توی اراده برای اجرا مشکل داریم.
یه بار یه دوستی میگفت من برای فلان کار وقت ندارم. من بهش گفتم باید وقت بذاری نه اینکه هر وقت، وقت شد بری سراغش. چون در غیر اینصورت اون چیزایی که براشون برنامه ریزی نکردیم میان وسط.
ممنون از نظرهاتون