بين راهي


ديروز نشستم حساب کردم. ديدم بطور متوسط از هر سه روز يک روزش را در کاشانه خودم نيستم، يعني به عبارتي در مسافرتم. يک پا براي خودم مارکوپولو. از تبريز و زنجان و تهران بگير الي آخر
دير وقت که مسير تبريز به ابهر را مي آمدم ياد رستوران هاي بين راهي جاده قديم افتادم.همان جاده ای که طولانی بودن و پیچهای پی در پی اش زمانی که در تبریز درس می خواندم آزارم می داد.
هر وقت که اتوبوس برای غذا در یکی از همین رستوران ها! نگه می داشت حس غربت تمام وجودم را می گرفت. آدم هایی که می دیدم و حس عدم اطمینانی که به هر کدام داشتم.
 سرویس های بهداشتی غیر بهداشتی با آن صف های طولانی و وضع ناجور،
هر وقت هم که می خواستی نماز بخوانی اتاقی را نشانت می دادند نمور، خاکی و دلگیر با بوی بد پا، از کل مسافرینی که بودند دو سه نفری بیشتر نمی آمدند.
طوری شده بود که با خود فکر کرده بودم اگر یک روز کاره ای شدم بدهم تمام این ها را خراب کنند جایش یک چیز درست و حسابی بسازند. حالا که به لطف اتوبان جدید هیچکدام از آنها را که هیچ ، هیچ مجتمع بین راهی جدیدی هم نمی بینم باز دلم میگیرد از این همه راه.

2 نظرات:

پیر فرزانه گفت...

چقدر از این رستوران های بین راهی خاطره دارم . خودش یک کتاب می شود. اما در همه شان یک چیز مشترک بیداد می کند و آن هم هیچ نیست جز عدم رعایت بهداشت. که از قدیم الایام بوده چه در همان رستورانهای بین راهی مورد اشاره شما ،چه در همین مجتمع های زنجیره ای رفاهی آفتاب واقع در همسایگی ما و شما. و تا زمانی که نیاموزیم جای زباله ها کجاست اوضاع همین است که بود.

ز. بیات گفت...

يادم ميايد يكي از آرزوهاي دور من هم همين بود بهسازي مجموعه هاي رفاهي بين راهي . اما به فرض هم كه مهيا شود اين آرزو فرهنگ سازي هم به موازاتش نياز است كه فكر نميكنم به اين زودي محقق شود.