بهشت گمشده


خسته به نظر مي رسيد. خسته تر از آني که بتواند به گرمي به ما خوشامد بگويد. نمي دانست براي چه آمده ايم. شايد فکر کرده بود قرار است نفر جديدي را به آنجا اضافه کنيم. مثل همان چند نفري که به خاطر کمبود جا و مشکلات مالي نتوانسته بود قبولشان کند. با اينحال ما را به دفترش تعارف کرد. خانم مدير مي گفت در اين ساختمان صد متري حدود چهل نفر هستيم.
مي گفت تا اينجاي سال هنوز از بهزيستي پولي به ما داده نشده. با کمک هاي نقدي مردم تا حالا سر کرده اند. تازه مجبور شده ماشين خودش را هم بفروشد تا چرخ آنجا بچرخد.
به صفاي دلش حسودي ام شد. داخل دفترش کاردستي هاي بچه ها را از ديوار آويزان کرده بود. حاضر نبود به هيچ قيمتي آنها را بفروشد.
همه اتاق ها را نشانمان داد. آشپزخانه، اتاق خياطي. رضا کوچولو کل آنجا را گذاشته بود روي سرش. چشمم افتاد به شهريه هاي ماهانه بچه ها. گفت خيلي از خانواده ها توانايي پرداخت ندارند.
لنگ ظهر بود که رفته بوديم، بچه ها را نديديم. يک بهشت کوچک گمشده‌اي بود در ميانه کوچه ما. قرار گذاشتيم هر از چند گاهي دوباره سري به آنجا بزنيم.
بخاطر مشکل آپلود کردن تصاویر، عکس را اینجا ببینید. 

0 نظرات: