فراموشی




اصلا یادم نبود. خانه که رسیدم به سرم زد برویم گشت و گذار. زدیم به دل طبیعت بدون آنکه خاطرمان باشد.
کلی گشتیم جایی را پیدا کردیم که پر بود از تره کوهی. عصر خوبی شده بود . هوا هم که عالی عالی. منظره شهر از آن بالا دیدنی بود. چند تایی هم عکس دست جمعی گرفتیم. چون دیر وقت بود شام را رفتیم فست فود. باز هم یادمان نیافتاد. فردایش به سرمان زد مهمانی ای بگیریم. البته پیشنهاد من بود، وقتی داشتیم مهمانها را دعوت می کردیم بعضی هاشان می پرسیدند به چه مناسبتی. این شد که ذهن ما مجبور شد کمی به زحمت بیافتد. از آن آسمان به ریسمان بافتن ها. که یهو ...
خانم یادش آمد که بعله . امروز سالگرد ازدواجان است. باورتان می شود. یاد هر دویمان نبود.. که البته از این نظر من شانس آورده بودم.
کلی فکر کردم. مگر می شود آدم چنین روزی را یادش برود. آنهم بعد از فقط پنج سال. خوب شد. روز قبلش کلی گشتیم و برای خودمان چرخی زده بودیم. وگرنه چه خشک و خالی می شد این سالگرد. خوب شد که خدا یادش هست. گرچه خیلی خواسته بود به یادمان بیاندازد.

2 نظرات:

جيم انور گفت...

واقعا هم شانس آوردید...
اگر مثبت فکر کنید می بینید که شاید آن قدر تمام سال کنار هم از زندگی لذت برده اید که نیازی نداشته اید برای خودتان و شروع زندگی تان دنبال تاریخ بگردید

پیر فرزانه گفت...

گاهی بی اینکه بدانیم چرا ، شادیم و حوصله خیلی کارها را در اوج خستگی های روزمره داریم . بعد می بینیم که آن روز روز شادی بوده است و ما یادمان نبوده است . بهر حال سالگرد ازدواجتان مبارک باشد . امیدوارم پنجاه سالگی اش را هم با هم به کوه و دشت بروید.