روز زن مبارک

از همان پياده شدن هاي سالانه بود. داخل طلا فروشي نشسته بوديم روي صندلي، منتظر تا عمليات کوچک کردن اندازه انگشتري تمام شود.
 پيرمرد و پيرزن آمدند پشت ويترين. از خودم پرسيدم يعني اينها هم طلا خريدني (از آن واژه هاي من درآوردني) ذوق مي کنن؟
 آمدند داخل. پيرمرد  کت و شلوار کرمي رنگ کهنه تنش بود و چند جايش پاره. معلوم بود از روستاهاي اطرافند. چشمهاي پيرزن داشت از ذوق برق مي زد. دستش را از زير چادر مشکي درآورد و النگوهايش را به طلافروش نشان داد. گفت يکي مثل همينها مي خواهد.
وقتي النگو را کشيد  قيمتش از پولشان بيشتر شد. پيرزن چند باري برگشت و به چهره پيرمرد نگاه کرد.گفت نه کوچکترش را بده طوري که بيشتر از سيصد تومن نشود. طلافروش يکي ديگر را کشيد. شد 295 هزارتومان.
باز هم اصرار داشت 300 تومن شود.
تا اينکه کوتاه آمد. پول را از روسري اش باز کرد و به پيرمرد داد تا حساب کند. کلي غر مي زد سر همين پنج هزار تومان. آخرش هم نفهميدم براي چه اصرار داشت. حرفهايي که بينشان رد وبدل مي شد دل ما را برد. کلي حال کرديم از صفاي دلشان.
پ ن 1: اینترنت ما چند وقتی اوضاعش خراب است. شرمنده از اینکه برای دوستان پیام تبریک نفرستادم.

0 نظرات: